پناهنده

پناهنده

 

[=آرشيو=]
مارس 2005 آوریل 2005 مهٔ 2005 ژوئن 2005 ژوئیهٔ 2005 اوت 2005 فوریهٔ 2008


[=همسایه ها=]
Popdex
Yahoo!
Google
Blogshares
Blogdex





   دوشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۴  

خانه او کجاست؟

من از ناامیدی، من از ناشکیبی، از حضور زخمهایی که با تمام وجود سعی میکنم شاهراهش را بسته نگه دارم برایش می گفتم و او بی اعتنا، آرام ولی پرخروش به زیر پاهایم می آمد و خنکای حضورش را به رخم می کشید
و من چه بی اثر تلاش می کردم تا احساسی را که سال گذشته در کنارش داشتم به خاطرش بیاورم
خوب می دانست که من در حضور غریبه هاست که بغضم را خفه کرده ام و فریادی تلخ تر از ضجه مادری که جوانش را از کف داده لقمه لقمه از گلویم پایین می دهم
اما او بی خیال می آمد و می رفت و احساس من چون قایقی بی سرنشین روی موج، تلو تلو خوران روی جزر و مدهایش رها شده بود
دیگر تاب نیاوردم، حتی حضور غریبه ها هم نتوانست چادر صبر بر بی قراری ام بکشد، تکه های شیشه ای قلبم از چشمانم شروع به باریدن کرد.اولین قطره ای که از دیده ام بر زمهریر بی مهری دلش افتاد را با خود برد...موج اول به موج دوم، موج دوم به سومی...پیوستگی بی انفصالی در دست به دست دادن آن قطره تا مقصود...حتی زمزمه در گوشی شان را هم می شنیدم...مراقب باش از خانه دوست آمده است
موج آخر بوسه خداحافظی را که بر قطره اشک زد آن را مهمان دستان بازکرده خورشید کرد
نوای خوش آمدش را در لابلای خروش موجها می شنیدم، او دور می شد و هدیه چشمانم را با خود می برد و هرلحظه که فاصله چشمانمان از هم بیشتر می شد نقاش پنهانش سرخی بیشتری بر صورتش می پاشید
تا اینکه رفت و نمی دانم آن قطره را تا ناکجا برد
خسته و دلتنگ تر به راه افتادم تا از او هم دور شوم ، زیاد دلبسته آن لحظات شده بودم و این برای روح گریزان از وابستگی
من اصلا خوب نبود...چیزی در دلم جوانه زد...نگاهی به پشت سر...به غیر از ردپایی ناصاف روی شنها نگاهم به وسعت منتهی به آسمان دریا افتاد...شاید دریا رنگ نیلی اش را از دلدادگانی که روزی در کنارش تکه های قلبشان را در عوض اشک باریده اند به امانت گرفته و دیگر پس نداده
دلم را که پهلوی دل بقیه گداشتم کمی آرام تر شدم
و چشمکی برایش زدم، به همین سادگی رمز دریا شدنش را فهمیدم...
...کمی محکمتر قدم برداشتم...
باز که گشتم مرا در اتاق دو تخته ای پناه دادند و به من مجال ندادند که بگویم من و روح ووجدانم روی دو تخت جا نمی شویم، جای شکرش باقی بود که روزی دوستی در یک کوچه بن بست ما سه تا را آنقدر با هم خودمانی کرده بود که یک شب را با هم بد بگذرانیم، بوسه ای بر پیشانیشان زدم، چقدر زود از کودکی شاد و بی ریا به نوزده ساله ای تو در تو و ترک برداشته تبدیل شده بودند
روی هر سه تایمان را کشیدم که نکند یکی سرما بخورد و فردا دوتای دیگر را تنها گذارد
...هنوز در دلتنگی دلم باز نشده بود که چشمانم روی هم رفت
خواب عجیبی بود...
دختری چمباتمه زده روی ساحل و انگشت اشاره ی غریبه ای که روی شنها برایش نقش می زد که
"او در قلبهای شکسته جای دارد"

و فردا
جشنی برای یافتن نشانی اش در قلبم...
و جشنی برای نوروزی دیگر...



29/12/83
رشت _ زیبا کنار

   [ POSTED  @ Maryam ۱۱:۵۸ قبل‌ازظهر ] [ ]