پناهنده

پناهنده

 

[=آرشيو=]
مارس 2005 آوریل 2005 مهٔ 2005 ژوئن 2005 ژوئیهٔ 2005 اوت 2005 فوریهٔ 2008


[=همسایه ها=]
Popdex
Yahoo!
Google
Blogshares
Blogdex





   یکشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۴  

...دیشب به سیل اشک ره خواب می زد

چند ساعتی بود که داشت تو جاش غلت می زد
چشاشو بسته بود ولی بیدار بود
نمی دونم چه باهاش کرده بودن؟ چه به سرش اومده بود؟
هی گفتم الان میخوابه، الان آروم میشه، صداش زدم
خوابیدی؟
سکوتش یعنی خوابیده
ولی مگه میشه آدم تو خواب، از بین پلکهای بسته ش اشک بریزه پایین!؟
گفتم حتما داره خواب بد می بینه
دویدم یه لیوان آب آوردم ریختم تو حلقش، حتی اون چند قطره آب رو هم پس داد
انگار یه چیزی نمیذاشت آب بره پایین
با چشاش اشاره کرد راحتش بذارم
گفتم چیزی شده؟
گفت نه
فقط یه سوزن نخ بیار
زود باش، دو هفته بیشتر وقت ندارم، آخه قول دادم
گفتم نصفه شبی سوزن نخ میخوای چی کار!!؟
گفت میخوام خودمو به یکی بدوزم، وصله کنم
گفتم مطمئنی؟
شونه هاشو انداخت بالا گفت شاید بشه
غرض رفتنه، اگر هم نمی دونیم نمی رسیم، به دَرَک، مردیم هم مردیم
گفتم چه رنگی باشه؟
گفت فرقی نداره، هر نخی داریم بیار
گفتم فقط سیاه داریمااااااااااااا
گفت: گفتم که فرقی نداره! خوبه بیار
دادم دستشو خودم رو زدم به خواب
زیر چشمی می دیدمش
انقدر چشماش پر آب بود که تار شده بود نمی تونست سوزنش رو نخ کنه
هر بار که سعی می کرد نمی شد
سرشو تکون می داد و می گرفت رو به آسمون و می گفت
داری منو؟؟
به هر زحمتی بود سوزنش رو نخ کرد
منتظر بودم که دوخت و دوزشو شروع کنه
زل زده بود به سوزنش
لباش یخ زده بود
دوباره دراز کشید رو تخت و سوزن رو گذاشت زیر بالش
گفتم حتما خوابش گرفته
منم خوابیدم
نیمه های شب بود
سردم شد
دیدم گرمای نفساش دیگه نمی خوره تو صورتم
آخه من شبا پتو روم نمینداختم از هرم نفسای اون داغ داغ می شدم
بلند شدم، نشستم بالای سرش
چه آروم خوابیده بود
چه بی خیال
چه راحت
لباش می خندید
صداش کردم
جوابی نداد
اون رفته بود
دلمو می گم
...

7/3/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۱:۱۷ بعدازظهر ] [ ]



   شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۴  

با تو، برای تو، با ادب

بر من سخت است که همه مردم را ببینم و تو دیده نشوی، و حتی کوچکترین نفسی و صدایی از تو نشنوم! بر من سخت است که بلایا بدون من تو را احاطه کند و ناله و شکایتی از من به تو نرسد! بر من سخت است که جز تو همه کس پاسخ مرا بلند یا آهسته بدهد! بر من سخت است که بر تو گریه کنم در حالی که مردم تو را خوار کنند! بر من سخت است که بر تو بگذرد، آنچه بر مردم نمی گذرد
و می دانم که سخت ناتوانم در برداشتن قدمی برای تو
ولی کلاه بیچارگی من پس معرکه است ...عظم بلاء...
!وقتی ندایی از نجف پتکی بر سرم می کوبد: مهدی من چاه نداره
! یا صدایی از مدینه فریاد می کند: مهدی من تو غربته

:ملتمسانه زار می زنم
آیا راهی به سوی تو هست؟
:و آنگاه که جوابی به گوش نمی رسد، آه از نهاد بر می آورم
پناهم ده
مرا دریاب
امانم ده
! هر چه زودتر
! همین امشب
! همین ساعت

...منتظرم...امیدوارم

6/3/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۹:۳۰ بعدازظهر ] [ ]



   پنجشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۴  

بزدل

می ترسم که چشامو باز کنم
خیلی خیلی زیاد
بیشتر از اون روزا
نکنه با چشمای بسته رو این پله ها بخورم زمین!؟
کاش دستامو محکم می گرفتی و به چشمام اطمینان می دادی که اون دور ترسناک نیست
اونوقت با خیال راحت باز می شدن
خیلی بده که چشمای آدم بسته باشه و راه نامعلوم
من به تو پناه آورده بودم که این دردا رو نکشم
...پس چرا
!وای که امشب به اندازه تموم زمستونی که گذشت سردمه
سرد سرد
...

3/3/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۱۲:۱۱ قبل‌ازظهر ] [ ]



   سه‌شنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۴  

توبه نمی کند اثر...مرگ مگر اثر کند

دلی گهواره عشقی
که چندی بیش نیست شاید
و از بازیچه بودن سخت بیزار است
وای بر من گر تو آن گم کرده ام باشی
که بس دور است بین ما
و عاشق گشتن و عاشق نمودن
سخت دشوار است
...

بزرگترین شکنجه
جستجوی عشق در چشمان غریبه ایست
که حتی نگاه کردن به آنها برایت مرگ است
و اینکه تو گوشهایت را بسته بودی
آن زمان که آخری را اول از تو خواسته بودم
دردش از این شکنجه هم بیشتر است
من درد دارم...هر از چند گاهی این درد ویرانم می کند
چاره کار ما تویی
!کمکم کن

2/3/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۱۰:۳۵ قبل‌ازظهر ] [ ]



   دوشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۴  

الیک صمدتُ من ارضی
و قطعتُ البلاد رجاء رحمتکَ فلا تخیبنی


!بنازم تو را، که همه طوفانهایم، همه آرامش های طوفانیم و همه آرامش این چند روزم از تو و گوشه چشم توست
یقینا مسبب همه اینها تویی که من در سرما سوز ترین و گرم ترین و بهاری ترین روزهای زندگیم بی تاب توام و تو را میخواهم
به محض رسیدن با دوتا یکی کردن پله ها خودم را به آن زاویه ای رساندم که سال پیش در مقابلش ایستاده بودم
با اینهمه نزدیکی به تو چشمانم سوخت، آتش هر چه که شنیده و دیده بودم یکباره در چشمانم جهید
چقدر مستاصل و بی زبان شده بودم، همه حاضر جوابی ها و گله هایم پر کشیده بود، حتی یادم رفت که بگویم چه ها کشیدم در این مدت دوریت...آنقدر طوفان زده بودم که ساعاتی بودن کنار آرامش تو مرا به اوج فرصت طلبی از همین چند ساعت آرامش رسانده بود
درست مثل کودکی که ساعتها از غصه نبودن مادرش گریه می کند که به نفس نفس می افتد و به محض اینکه مادر در آغوشش می گیرد آنقدر مطمئن و آرام می شود که چشمهایش در عوض شکایت از مادر به خواب می رود، من هم گویی که بعد از سالها رنج به آغوش مهربانی رسیده بودم و هیچ غمی نداشتم
بماند که با چه وضعی دوباره این طفل را جدا کردند و چقدر این طفل قول گرفت که زود به زود ببیندش
دستم را به دستش سپردم و از او خواستم که انگشتانم را یک به یک فشار دهد، با فشار اولی ایمان، با فشار دومی امید، با فشار سومی عشق
و با فشار آخری مرا رضا کند به قسمت...
و مطمئنم هیچکدام از آنهایی که در گوشه ای از قلبم لانه کرده اند و دوستشان داشتم را فراموش نکردم و گمان می کنم که برای همه شان خواستم آنچه را که در پنهان قلبهایشان می خواستند

شروع دلتنگی
1/3/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۱:۳۴ قبل‌ازظهر ] [ ]



   یکشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۴  

! من و امشب

...من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست

24/2/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۸:۲۰ بعدازظهر ] [ ]



   شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۴  

من منتظرتم

درست همون لحظه هایی که گریه می کردم و داشتن اون رو به اتاقی می بردن که برگشتنش پنجاه پنجاه بود، همون روزی که سهم من برای دوباره با اون بودن به همین کمی بود،
همون وقتی که گوشه برانکارد رو نگه داشته بودم و با چشمای گریون خودم داشتم راهیش می کردم
این ورق رو گذاشت کف دستم

یا لطیف
خداوند زن را از پهلوی چپ مرد آفرید
نه از سر او که حاکم بر او باشد
نه از پای او که لگدمال امیال مرد باشد
بلکه از پهلوی او، تا کنار او باشد
و از زیر بازوی او تا مورد حمایت او باشد
و از نزدیکترین نقطه به قلب او
...که مورد عشق او باشد

اون از عمل قلب به سلامت برگشت ولی هنوز خاله با دیدن این نامه چشماش به اندازه یه ستاره برق می زنه *

23/2/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۶:۴۰ بعدازظهر ] [ ]



   چهارشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۴  

...و تو ای فرشته بی بالم

خوب خوبم منو ببخش
ببخش...که گاهی عذاب رنجاندن تو انقدر برایم سخت و جانکاه می شود که دیگر نبخشیدن تو هم مزید بر علت می شود
می دانم که همیشه من در رنجاندن تو مقصرم... تویی که برای خواندن چشمهایم نه نیازی به عینک داشتی و نه بلوک کردن
خوب می دانم که وقتی نگاهت به من است و با من حرف میزنی من اجازه بلند شدن از مقابلت و بی تفاوتی به حرفت را ندارم
...می دانم که باید به همه سوالهایت درست جواب بدهم، خوب می دانم
ولی فقط کمی به من هم حق بده، فقط کمی، تا گهگاهی در لاک خودم باشم، گاهی ساکت باشم، گاهی برای پرسش چشمهایت جوابی نداشته باشم
مگر نه این بود که همیشه خواب من زمان آسایش شما بود، که تا بیدار بودم مرتب با شلوغ بازیهایم آرامش خانه را به هم می ریختم، پس چرا زمانی که بی قرار لحظه ای در خود فرو رفتن و سکوتم و میخواهم که بعضی حرفهایم را ناگفته نگه دارم از من می رنجید
من به جرم چه گناهی باید همیشه خندان و انرژیک و اکتیو باشم که حالم از این سه کلمه که معیار شناختم شده اند دیگر به هم می خورد
به من بگو، آیا کسی که همیشه در حال خندیدن و شادی ست حق ندارد که زمانی سکوت کند، نمیگویم غم، که شما به همین سکوت خشک و خالی هم رضایت نمی دهید
از چه می ترسی؟
چرا ترس از افسردگی و ام.اس انقدر در جان تو خانه کرده است!!؟
که اگر روزی من اینها بود باید روزهای قبل تر آن را می گرفتم
چرا؟... اخر چرا سرم را به هر طرف که می گردانم چشمهای نگرانت را که رد چشمانم را دنبال می کند روبرویم است
فکر میکنی نمی فهمم که این روزها کتاب جدولهایت بهانه ای شده است برای زیر چشمی نگاه کردن من
چه اصراری داری بر اینکه چیزی شده باشد یا اتفاقی افتاده باشد برایم؟
...چقدر بد می گذرد که من نمی توانم به تو بفهمانم که همیشه سکوتم دلیلی بر غصه داشتنم نیست
اگر می دانستم که باور می کنی چند لحظه می نشاندمت روی این صندلی تا این حرفها را بخوانی و حتما باز هم با خواندن این همه توضیح از زبان کسی که زیاد برایت اهل توضیح نبوده است برچسب بیماری را بر پیشانی ام می کوبیدی
و فقط همین دلیل حبس خودم در این اتاق است...از نگاههایت گریزانم و گرنه من کجا و اینهمه تنهایی
این احتمال را بده که در حال فکر کردنم
به من، به دیروز، به فردا، به حرفهای تو، به ایده آل های تو، به تصمیم های جدید
...شاید ذوق کنی مادر وقتی نتیجه اینهمه سکوتم را به تو بگویم
هنوز درست برای خودم جا ننداخته ام ولی در حال فکر کردنم
شاید زندگی آنقدر که من فکر میکنم ارزش ندارد، مگر چهل پنجاه سال آینده چقدر مهم است که من اینهمه خودخوری می کنم، شاید چیزی به اندازه دو برابر مدتی باشد که زندگی کرده ام، خیلی خیلی زود می گذره، مگه نه مامان؟...دنبال چی می گردم؟ عشق؟ ایمان؟...آرمانم چیست؟ دستهای خسته و دلی عاشق؟ کو خریدار؟ خنده آور است...نه مامان؟...همین هایی که گفتنش خنده بعضی ها را در می آورد، حتما مبارزه برای دستیابی به آن روده بر می کند
آیا اینهمه فکر و مبارزه برای منی که هر بار که از خانه بیرون می روم و هر بار که بی خیال از خیابان می گذرم( این را هم به من خوب یاد ندادی مادر) برگشتنم پنجاه پنجاه است می ارزد؟
چه فرقی می کند؟
چه فایده اینهمه تلاش که هم آنکه از احساس به تو به نزدیکی یه نیمه سیب است هم آنی که فرسنگها با تو دور است...همه جایی با هم یکی می شوند...بی هیچ تفاوتی...انقدر که انگار یکی را با عینکت دیده ای و یکی را بی عینک
مامانم سخت این روزها اندیشه می کنم، حتی به تو و ایده آل هایت برای دختر دیوانه ات
و فقط به همین دلیل است که گاهی بعد از چند بار صدا کردنت بازهم صدایت را نمی شنوم
...
بارها و بارها به تو گفته ام که دختر خوبی بزرگ نکرده ای، و من هیچوقت نتوانستم از تو و خوبیهایت الگو بگیرم که من ظرفیت و بزرگواری تو را نداشتم و همیشه به دختری افتخار کردی که بزرگترین افتخارش دختر فاطمه بودن بود و بس...دیگر هیچ
اینهمه دعا می کنی برای دنیایم که چه شود؟
چرا مرتب از خدا میخواهی که من همسفر کسی که تیکه خودم است شوم؟...آخ که مادر چقدر داغ می شوم از این دعایت
مگر این همسفری برای کمال نیست...همسفری مثل خودم که برایم کمال نمی آورد ...چرا انقدر مغرور و مطمئنی به بزرگ کرده ات که اینچنین دعا می کنی؟ دعای مادر اجابت می شود ها! نمی ترسی که دختری که اینچنین برایش دعا می کنی سیاه بخت شود؟
یکبار هم که شده دعا کن برای ایمان نصفه نیمه ام، برای بی آبرویی ام پیش خدا، برای فردای دورترم...که این فردایی که تو اینهمه برایش وقت خدا را میگیری آنقدر ها هم برایم مهم نیست
آخ مادر
از تو مهربانتر کیست؟ از تو خوبتر کیست؟...خوب می دانی بابا همه عشق من است ولی بی تو لحظه ای نمیتوانم زندگی کنم، بی عشق می توانم... ولی بی تو محال است
آخر چرا؟ چرا آدمی باید انقدر در اشباع کردن دیگران از مهر، خوب باشد ؟ نمی گویی پررو می شوم؟
برای صدمین بار می گویم که هرگز و هرگز مثل تو دختر بزرگ نخواهم کرد...ناخواسته اشتباه ها کردی خوبم
گاهی مرا می ترسانی، فکر میکنم دختر داشتن اینهمه سخت است...اینهمه ناز کشیدن چه اعصابی می خواهد...من کجا و تو کجا؟
چقدر از خودم خجالت می کشم آنوقت که می گویی مشک من خودش می بوئه...چه کشکی چه مشکی...که گاهی خودم از بوی خودم فرار می کنم
متاسفم مامانم که امروز آن روزی بود که بیشتر از همیشه به اشتباهاتت پی بردم
بزرگ کردن دختری با افکار و احساسات چرت و پرت که دو زار به درد این روزگار نمی خورد


این چند خط از انشای دختر ده ساله ات را به یاد داری...که آنروزها نوشته هایم به بیخودی امروز نبود، که فرود و فراز امروز را نداشت، که من یکرنگ بودم و همیشه ثابت ولی امروز؟؟؟

مادر تو را چه بنامم؟
من اگر شاعری توانا بودم در مدح و ستایشت شعری غرا می سرودم و به تو هدیه می دادم
یا اگر پیکر تراشی ماهر بودم قامت زیبایت را با دستان کوچکم آنچنان می آراستم که فرشتگان آسمان بر تو حسرت برند
...اما من نه شاعرم و نه پیکر تراش
!پس تو را چه بنامم ای خوبترین خوبان، ای ملکوت و ای مهربان

همه امیدم به زمانیست که می نشینم و بابت همه رنج هایی که از من بردی، بابت همه تلخی هایم، همه اذیت هایم، بابت همه بودنهایی که تو دوست نداشتی از تو
عذرخواهی میکنم ولی مادر من سالها وقت خالی نیاز دارم برای گفتن اینها
...و اینهمه وقت را ندارم


20/2/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۱۰:۰۰ بعدازظهر ] [ ]



   سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۴  

نوح بی روح

با دستهایی کوچک و خسته، با قلبی سرد و خالی به عشق گفتم که در ساحل منتظرم بماند
آنگاه تو را بر قایق نشاندم و به شتاب بر سینه بی آرام موج راندم
ساحل که از چشم افتاد و سراسر زمین که دریا شد پاروها را به کف قایق انداختم و بر عرشه آن نشستم و در آن لحظات که صدایی جز سیلی موجی بر چهره آب به گوش نمی رسد و پرتو شقایق رنگ غروب بر چهره ات به بازی اسرارآمیز مشغول است و سیمای خاموش و اندوهگینت در سایه غمگین غروب دریا مرموز می نماید، چشم در چشم تو دوزم و تو را در چشمهایت خواندم و خود را در تو تماشا کردم
و آنگاه که غروب خورشید را در نگاه تو بدرقه کردم آهنگ بازگشت کردم
و در بازگشت، هر دو خاموش، دیگر جرات در هم نگریستن نکنیم، چنانکه گویی از هم می هراسیم و هر یک از ما از بیم آنکه نکند دیگری لب به سخنی بگشاید و سکوتی را که در زیر فشار یک آسمان گفتن و گریستن خود را بر سر ما افکنده است در هم شکند و سدی که به رنج در برابر سیل مهیب و دردآلود حرف ها و حرف ها و ناله ها و ناله ها بسته ایم شکست بردارد با همه توان و تصمیمی که داریم و نداریم بر سکوت چنگ زنیم تا نگاهش داریم

و در حالی که هر یک می کوشیم تا به هم نیندیشیم تو را به ساحل برسانم
و در انجا بی آنکه در تو بنگرم تو را به ساحل خاک و خاکیان چشم به راهت بسپارم
و خود بی هیچ وداعی ناگهان برگردم و در دل تیره شب اسرارآمیز دریا تنها فرو روم و شب را تا لبخند سپیده دم در پناه شب خلوت گیرم و خود را مخفی کنم
و فردا به هیچکس و به تو نیز نگویم که نوح شب را در دریا بر قایق تنهایی چگونه صبح کرد

...کاش کمی منصف تربودی و دل پیامبرت را به این آسانی نمی شکستی و باور می کردی که سخت بود چون تنها راه بود

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۱۲:۰۶ قبل‌ازظهر ] [ ]



   دوشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۴  

!اردیبهشت فقط بخاطر یاس

بوی یاس
با آدم حرف می زند
خیلی حرفها را من فقط از بوی یاس شنیده ام
گل یاس بو ندارد
آنچه از او می تراود
...خاطره های معطر است

امروز قلب فراموشکاری که سال گذشته از آمدن یاس بی خبر مانده بود
با دلی شرمنده به یاس عزیزش گفت که
" بی تو، حدیث عشقو دیگر باورندارم "

18/2/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۸:۵۰ قبل‌ازظهر ] [ ]



   دوشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۴  

پست اختصاصی برای رفیق گرمابه و گلستان

به گفته خودت اندیشه ات کتابی بود که من خودم نوشته بودم، دلت دیوانی بود که گاهی غزلهایش را خود سروده بودم و تو هم چنانکه خودت می گفتی و من هرگز اعتراف نکردم اما تقریبا راست می گفتی مرا خوب می شناختی
اما
همیشه رنج هایی که از تو بردم همواره بیشتر از آسایشی بود که با تو احساس می کردم
تو همچون یک تکه آتش گداخته و شعله وری که باید در دست نگه داشت، از این دست به آن دست، از آن دست به این دست، چه سخت و دردناک و سوزنده است! همیشه داشتن تو، نگاه داشتن تو با چنین حالتی توام است.چرا این جور؟
نمی دانم
که تا کجاها در کوچه پس کوچه های روح من گشته ای و قدم به قدم را رفته ای و دیده و شناخته ای
ولی
هرگز من در پرواز و ظریف ترین حالات و فرازترین احساس ها احساس" همراه داشتن" نمی کردم، گویی تنها پرواز می کنم و تو سایه منی که مرا همراهی می کنی
فقط
آدم پیش بینی شده ای نیستی! در عین حال که مطمئنم همیشه همانی که بودی و همان خواهی بود که هستی اما، هر بار نمی توانم حدس بزنم با چه کسی قرار است حرف بزنم
ولی
این تزلزل های دائمی با اعتمادی پر از یقین توام است، به تو می توان با اطمینان تکیه کرد، اما در عین حال اتکای اطمینان بخش ولی پر تلاطم! نه چون تکیه بر !دیوار، بلکه تکیه بر سینه دریا...اما بلد بودن می خواهد و ریسک
هر چند
که هیچوقت نتوانستم حس لحظه ام را درست برایت شرح دهم، از این همه راه، از فاصله این همه فرسنگی که میان من و تو است، در همه زمان هایی که می دانستم خسته ای و خواب آلود چگونه می توانستم از تبی که اندامم را به آتش کشیده است سخن بگویم؟ که تو اینها را شاهد نبودی! اگر می بودی، چشم هایم، نگاههایم، چهره ام، دست ها و انگشت های مرتعشم، طنین صدایم، فریاد کوبه های دیوانه قلبم، نشستنم، ایستادنم، راه رفتنم، بی قراری هایم، همه، همه می توانست زبانم را در حرف زدن با تو کمک کنند، اما حالا از این همه جز شکل کلمات و حروف الفبا را که همیشه و برای هر کسی و در هر حالی و درگفتن از هر دردی، رنجی، آتشی، پریشانی یی، یکسان و یک شکل اند چه قاصدی دارم؟
فکر نکن
آسان بود جلوی تو گریستن...برای منی که غرورم همیشه یک قدم جلوتر بود...حتی از عشقم...همان غروری که امروز دوستانم طعنه می زنند که مسبب این روزهای من است
گریستن خوب نیست، دیگر از چشمانم خجالت می کشم، مگر بشود جوری گریست که چشم ها هم نفهمند...ها...می شود...من بلدم...خیلی خوب بلدم...تمرین دارم
چه می گفتم!؟
...
هر چند
گاهی از اینکه نمی توانستی دلیل بغض هایم را خوب بفهمی و می شدی عین دیگرون...و علت اصلی غصه هایم را نمی فهمیدی رنج می بردم...هر بار که می گفتی" تو هنوز کوچکی برای این حرفها"...احساس می کردم که تو هم درد مرا نفهمیده ای
با همه اینها
تو تنها از میان همه کسانی که با رشته های گوناگون و رنگارنگ با من پیوند داشته اند کمتر از همه مرا ستوده ای و بیشتر از همه با من درافتاده ای، کمتر از همه مرا نواخته ای و بیشتر از همه مرا کاویده ای
...مرا که


بابت همه بودنهایت ممنون...ممنون...ممنون

11/2/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۱۰:۴۰ بعدازظهر ] [ ]