پناهنده

پناهنده

 

[=آرشيو=]
مارس 2005 آوریل 2005 مهٔ 2005 ژوئن 2005 ژوئیهٔ 2005 اوت 2005 فوریهٔ 2008


[=همسایه ها=]
Popdex
Yahoo!
Google
Blogshares
Blogdex





   دوشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۴  

پست اختصاصی برای رفیق گرمابه و گلستان

به گفته خودت اندیشه ات کتابی بود که من خودم نوشته بودم، دلت دیوانی بود که گاهی غزلهایش را خود سروده بودم و تو هم چنانکه خودت می گفتی و من هرگز اعتراف نکردم اما تقریبا راست می گفتی مرا خوب می شناختی
اما
همیشه رنج هایی که از تو بردم همواره بیشتر از آسایشی بود که با تو احساس می کردم
تو همچون یک تکه آتش گداخته و شعله وری که باید در دست نگه داشت، از این دست به آن دست، از آن دست به این دست، چه سخت و دردناک و سوزنده است! همیشه داشتن تو، نگاه داشتن تو با چنین حالتی توام است.چرا این جور؟
نمی دانم
که تا کجاها در کوچه پس کوچه های روح من گشته ای و قدم به قدم را رفته ای و دیده و شناخته ای
ولی
هرگز من در پرواز و ظریف ترین حالات و فرازترین احساس ها احساس" همراه داشتن" نمی کردم، گویی تنها پرواز می کنم و تو سایه منی که مرا همراهی می کنی
فقط
آدم پیش بینی شده ای نیستی! در عین حال که مطمئنم همیشه همانی که بودی و همان خواهی بود که هستی اما، هر بار نمی توانم حدس بزنم با چه کسی قرار است حرف بزنم
ولی
این تزلزل های دائمی با اعتمادی پر از یقین توام است، به تو می توان با اطمینان تکیه کرد، اما در عین حال اتکای اطمینان بخش ولی پر تلاطم! نه چون تکیه بر !دیوار، بلکه تکیه بر سینه دریا...اما بلد بودن می خواهد و ریسک
هر چند
که هیچوقت نتوانستم حس لحظه ام را درست برایت شرح دهم، از این همه راه، از فاصله این همه فرسنگی که میان من و تو است، در همه زمان هایی که می دانستم خسته ای و خواب آلود چگونه می توانستم از تبی که اندامم را به آتش کشیده است سخن بگویم؟ که تو اینها را شاهد نبودی! اگر می بودی، چشم هایم، نگاههایم، چهره ام، دست ها و انگشت های مرتعشم، طنین صدایم، فریاد کوبه های دیوانه قلبم، نشستنم، ایستادنم، راه رفتنم، بی قراری هایم، همه، همه می توانست زبانم را در حرف زدن با تو کمک کنند، اما حالا از این همه جز شکل کلمات و حروف الفبا را که همیشه و برای هر کسی و در هر حالی و درگفتن از هر دردی، رنجی، آتشی، پریشانی یی، یکسان و یک شکل اند چه قاصدی دارم؟
فکر نکن
آسان بود جلوی تو گریستن...برای منی که غرورم همیشه یک قدم جلوتر بود...حتی از عشقم...همان غروری که امروز دوستانم طعنه می زنند که مسبب این روزهای من است
گریستن خوب نیست، دیگر از چشمانم خجالت می کشم، مگر بشود جوری گریست که چشم ها هم نفهمند...ها...می شود...من بلدم...خیلی خوب بلدم...تمرین دارم
چه می گفتم!؟
...
هر چند
گاهی از اینکه نمی توانستی دلیل بغض هایم را خوب بفهمی و می شدی عین دیگرون...و علت اصلی غصه هایم را نمی فهمیدی رنج می بردم...هر بار که می گفتی" تو هنوز کوچکی برای این حرفها"...احساس می کردم که تو هم درد مرا نفهمیده ای
با همه اینها
تو تنها از میان همه کسانی که با رشته های گوناگون و رنگارنگ با من پیوند داشته اند کمتر از همه مرا ستوده ای و بیشتر از همه با من درافتاده ای، کمتر از همه مرا نواخته ای و بیشتر از همه مرا کاویده ای
...مرا که


بابت همه بودنهایت ممنون...ممنون...ممنون

11/2/84

   [ POSTED  @ Maryam ۱۰:۴۰ بعدازظهر ] [ ]