پناهنده

پناهنده

 

[=آرشيو=]
مارس 2005 آوریل 2005 مهٔ 2005 ژوئن 2005 ژوئیهٔ 2005 اوت 2005 فوریهٔ 2008


[=همسایه ها=]
Popdex
Yahoo!
Google
Blogshares
Blogdex





   چهارشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۴  

از امروز: بی پناه*

!تو، از من می گریزی
و من در غربتی تلخ، های های گریه می کنم
!اما کسی را مجال دیدن گریه من نیست
من با خویشتن و بی حضور همه است که می گریم
بر زخم هایی که بر بال احساس خویش زده ام
بر عشق نابی که از کف داده ام
!و بر گریزی که تو از من داشته ای

برای شرح عشق تو
به دشتی سرشار از واژگان بکر نیاز داشتم
واژگانی با چنان بار سنگینی از محتوی
که بتوانند ثقل شیدایی مرا تاب آورند
که مرا بال و پر پرواز دهند
که بتوانم پله پله بر آنها رو به ملکوت بروم
تنها در جاری شدن است که من معنی می دهم

باید حرکت کنم
باید راه بیفتم
فردا سپیده دمان حرکت خواهم کرد
،و تو
و تو، آه خواهی کشید
حس خواهی کرد که گلبرگ های عاطفه های گم شده ات
سرشار از طراوت یادهای من اند
و خوب که بیندیشی
،خواهی دید که من
.هنوز هم بوی عشق می دهم


یادگاری روزی که انگشت کوچکت را در انگشت کوچکم حلقه کردی *
و با من تکرار کردی که
............ قهر قهر قهر تا روز قیامت


7/4/83

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۳:۴۳ بعدازظهر ] [ ]



   پنجشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۴  

...سه شنبه ای

امروز دلم سخت گرفته است و هوایش بس ابری و طوفانی ست
رویاهای تکراری و آرزوهای بیهوده زیادی در قفسه سینه ام جمع شده و قلبم سمفونی مشوشی را چون دریایی طوفانی برگزیده است
تنها و غریب در حاشیه خیابان تولد _ مرگ و برکنار جدولهای اجبار و اختیار، تقدیر و سرنوشت و بر در کلبه محقر زندگیم نشسته ام و به قطار قراضه از راه مانده خویش می اندیشم
چقدر خوب من از راه مانده ام و چه بی جهت گاه خاموشم و گاه هلهله کنان، گهی کویر و گاه باران و همیشه در اوهام
از سکوت و هیاهوی مبهم خویش سرگشته و حیرانم، ابرهای غم گرفته آسمان تیره دلم خیال باریدن ندارد و انتظاری نامعین و بی پایان ساحل چشمانم را به بازی گرفته است
غروب شده...نوای دیگری میزنم برای منم
ای من! ای من عزیز همدرد دردساز من
بلند شو...خیلی زیاد در خوابی و از بس که روزها را در خواب می گذرانی شبهایت به بی خوابی می گذرد
نمی شنوی؟
اجیبُ دعوه الداع اذا دعان
اما خدایا با این همه، من بال و پر سوخته ام
من بال و پر بریده ام و حالا که تو در قفس را گشوده ای من نمی توانم پرواز کنم
با اینکه دلم سخت بهانه تو را دارد
به قصد قربت یا علی ای می گویم
دلم از شوق پرواز می لرزد و شتاب سمند برای رساندن من کم است و من بال میخواهم... بال به جای چیزی شبیه اسب
به دهکده ای میرسم که حالا افتخار بنای مسجدی و حضور هزاران دل عاشق را دارد
که حالا نام کوچک جمکرانش، امپراطوری عشق و انتظار گردیده است
و من هم آمده ام تا در آشیانه مهدی برای خود خانه ای بسازم تا بتوانم آفتاب را هجایی کنم و آب را تفسیری
خم می شوم، از بس که شرمنده ام روی بلند شدن ندارم...همیشه هم از بی دعوت به جایی رفتن بیزار بودم و حالا مرتب فکر میکنم که کدام لحظه بود که مرا دعوت کردند؟...به یاد نمی آورم
بی مهابا بلند می شوم، چشمانم فقط به آن گنبد فیروزه ای دوخته شده و انگار که او روی آن نشسته و به این فوج فوج پرنده منتظرش لبخند می زند
روبروی محراب می ایستم
آقای حی و حاضرم! مولا! می شنوی؟
غریب ترین مهمان این کره خاکی سوی تو آمده
او که هیچ تخمی نکشته و حاصلی نچیده و می ترسد از فردایی که سپیده سر زند و گاه سفر سر آید
...او که
لختی انتظار می کشم تا حضور بی دعوتم را بپذیری
اشک شوقم سرازیر می شود
یاد همه حاجتهای بزرگ و کوچکم می افتم و یک به یک نام می برم ... اسم آنهایی را که دلشان هوای تو کرده بود و نیستند را می برم و لطف تو را حواله می کنم به حاجتهای دلهایشان
تو را به آبرومندی ات قسم می دهم که اشفع لنا عندالله
یاد چند روز دیگر می افتم
دلم هری می ریزد
شنیده ام که حج مسیر مثالی توحید است و بهترین راه خودشناسی و خداشناسی
در این مسیر می سوزی و محو و نابود می شوی، به نیستی می رسی و دوباره ساخته می شوی و هستی می گیری
اما
عرض می کنم، مولا، نمی دانم از چه رو و به پاس چه چیز تذکره طوف حرم الله و زیارت جدت را به من داده اند و از اینکه بی دعوت و از سر اتفاق بروم شرم دارم و آمده ام که تو با امضایی زیر آن دل ناآرامم را آرام کنی
چقدر دلم تکه پاره شد آن لحظه که تو را به پهلوی شکسته مادرت و عموی شهیدت محسن قسم دادم، به خدا بعد از آن پشیمان شدم که چرا بخاطر چیزهای به این کوچکی تو را به یاد سوز مادرت انداختم... با اینکه شنیده بودم کریم را نباید قسم داد، بازهم اشتباه کردم
اما قول میدهم که در عوض این آتشی که به دلت انداختم، پشت بقیع سلام تو را به مادرت برسانم
...
چقدر او که در کنارم است گریه می کند و زیر لب زمزمه
اشکهای مردانه اش همه محاسنش را خیس کرده، نگاه حسرت بارم را به او می دوزم و دستهایش را در دستهایم فشار می دهم
ترسی به جانم می افتد، نکند در همه این لحظه هایی که من با تو سخن میگفتم تو مرا ندیدی و رویت به سوی او بود...نکند ناله های گاه گاه من در هق هق گریه های او گم شده باشد
پر رنگین دستانش را در دست می گیرم، تکانش می دهم، انگار که میخواهم چشمان تو را که به او زل زده متوجه خودم کنم...چه کودکانه تقلا می کنم، بی خبر از اینکه تو همه وجودت سراپا چشم شده برای زیارت هزاران دلی که مثل من اینجا را آشیانه کرده اند
...
امشب چقدر زیبا و دلفریب است، پر از لطف و صفا
ماه از کنار ابرهای پاره پاره نوید آرامش صبح سعادت را در نورافشانیش به ارمغان می آورد
لبم گستاخی همیشگی اش و دلم سیاهیش را فراموش کرده و دستانم گناهانش را از یاد برده است
و امشب من چقدر تشنه ام، تشنه لطف خدا، تشنه ترین آدم عالم
ماه قصد رفتن ندارد و من باید بروم
برای آخرین لحظه، با همه آن هزارها، دستهایم را زیر نور ماه به آسمان می گیرم و می خوانم
اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن
31/3/84

   [ POSTED (1) comments  @ Maryam ۲:۳۰ بعدازظهر ] [ ]



   شنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۴  

می شنوی یوسف آدینه؟

کاش امروز برگه های رای، تو را برایم می آورد
که می دانم دل بی قرار مرا تنها اصلاحات تو چاره است
که غنچه سفید مریم تنها با نوازش تو باز می شود
آنوقت دست مرا می گرفتی و کوچه های این شهر را می گشتی
و به همه می گفتی که هنوز یک پرستو در شهر مانده است
...

27/3/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۹:۴۱ بعدازظهر ] [ ]



   جمعه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۴  

روزی زیر باران

باران همه وجودم را خیس کرده بود
.همچنان کنار نرده ای گرد کلبه ای خارج از شهر، به انتظار ایستاده بودم
تنها عابر آن میدان کودکی بود که بادبادکش را در هوا رها ساخته بود
باد سردی وزید و روسری ام را با خود برد، کودک بادبادکش را رها کرد و به دنبال روسری ام دوید و من نیز به دنبال بادبادک دویدم
...من بادبادک را گرفتم اما کودک با دستهایی خالی برگشت
!وقتی آمدی بر پریشانی موهایم خندیدی

26/3/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۹:۰۰ بعدازظهر ] [ ]



   دوشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۴  

...دشوارترین کار دنیا پابسته گی ست

زیر این طاق کبود
یکی بود یکی نبود
مرغ عشقی خسته بود
که دلش شکسته بود
اون اسیر یه قفس
شب و روزش بی نفس
همه آرزوهاش
پر کشیدن بود و بس
تا یه روز یه شاپرک
نگاشو گوشه ای دوخت
چشاش افتاد به قفس
دل اون بدجوری سوخت
زود پرید روی درخت
تو قفس سرک کشید
تو چش مرغ اسیر
غم دلتنگی رو دید
دیگه طاقت نیاورد
رفت توی قفس نشست
تا که از حرفای مرغ
شاپرک دلش شکست
شاپرک گفت که بیا
تا با هم پر بکشیم
بریم تا اون بالاها
سوار ابرا بشیم
یه دفعه مرغ اسیر
نگاهش بهاری شد
بارون از برق چشاش
روی گونه ش جاری شد
شاپرک دلش گرفت
وقتی اشک اونو دید
با خودش یه عهدی بست
نفس سردی کشید
دیگه بعد از اون قفس
رنگ تنهایی نداشت
توی دوستی شاپرک
ذره ای کم نمی ذاشت
تا یه روز به باد سرد
میون قفس وزید
آسمون سرخابی شد
سوز برف از راه رسید
شاپرک یخ زد و یخ
مرد و موندگار نشد
چشاشو رو هم گذاشت
دیگه اون بیدار نشد
مرغ عشق شاپرک و
به دست خدا سپرد
نگاهش به آسمون
تا که دق کردش و مرد
.................

22/3/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۵:۱۳ بعدازظهر ] [ ]



   یکشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۴  

کوچه دلواپسیها ... برسه به دست بابا

همیشه تصور دیدن تو روی تخت بیمارستان تلخ ترین حادثه زندگیم بود
امیدوارم طاقتش را داشته باشم
امیدوارم این آخرین بار باشد
همه جنون مرا نسبت به تو می دانند
همیشه دعا می کنند خدا تو را برایم نگه دارد
من هم باز تکرار میکنم و از او می خواهم که تو را برایم نگه دارد
حداقل تا روزی که من زنده ام
...

21/3/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۱:۳۵ بعدازظهر ] [ ]



   شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۴  

... بشنو از نی

آنقدر روحم را با سر سوهان خراشیدند، آنقدر ناخنهایشان را بر وجودم کشیدند که انگار خونابه هایش به دهانم رسیده باشد
!چه طعم بدی دارد
آنقدر تراشیدند که پوست کلفتم به نازکی یک برگ درخت شد
از تو خالی شدم، خالی خالی
صدای غذایی را که قورت می دهم می شنوم
می پیچد صدایش در این راه و گردشی که طی میکند در این خالی درونم
همه چیز تمام شده
نه معده ای، نه کلیه ای، فقط یک قلب نصفه کاره که آنهم گهگاه به هوایی می تپد و مرا از زنده بودنش مطلع می کند
رگها هم به مرخصی تعطیلات رفتند از بس که نیازی و جایی برای کمک آنها نبود
فقط چند صد گرمی از گوشت و چربی و غشاء آن بالا مانده است که هرزچندی فرمانی می دهد، کتابی به دست می گیرد
سلام کردن را به یادم می آورد...که آن هم در هر طباخی پیدا می شود
هر چه که چراغ قوه می اندازم و خیره می شوم چیز دیگری نمی یابم
هر که روبرویم بایستد و صدایی و فریادی کند
این صدا از میان لبانم پایین خواهد رفت و می تواند انعکاس صدایش را بشنود
درست مثل اسباب کشی به یک خانه جدید و خالی
جایی خوبیست برای تمرین آواز
جای خوبتریست برای نی زدن
فقط کافیست که فوت کنی و دمت را روانه کنی
خواهی دید که چه هنرمندی هستی
که لیاقتت از فلوت زدن در کنسرت یانی هم بیشتر است
خواهی دید که نفست گران می شود از بس که خوب تراشیده اند این نی را
..کاش .. کاش
کاش دم مسیحایی از این دالان خالی می گذشت و میتوانستی ببینی که من نفسهایم را حبس می کنم
که نکند خللی در موسیقی و ضرب نفسهایش وارد شود...
نکند نظم صدایش را دمی یا بازدمی از من در هم ریزد
و به احترام او با همه سازهای کهنه و تازه ای که کوک کرده بودم خداحافظی می کردم
وحنجره ام را قسم می دادم که در شهناز برایش بخواند
... پربزن بدون تردید... در هوای روشن عشق
که اگر کمی در این خالی خسته می دمیدی، می دیدی که در این نیکده ی تهی چه بهاری به پا می کردم
که عطر یاس و مریمش هر که را که از اطراف این آبادی می گذرد منگ و مست کند
من خالی شده ام برای نفسهای تو
مگر همین را نمی خواستی؟
مگر روزهای گذشته را تقویم زندگیم نکردی که من همین شوم
من همان شده ام که تو می خواهی
...بدَم
بدَم معبود ماندگار من
تهی تهی، بی هیچ غروری، بی هیچ سودا و منیتی منتظرت هستم
...

20/3/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۲:۰۱ بعدازظهر ] [ ]



   یکشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۴  

هی منو شستن و شستن

نه دیگه پا میشم این بار
خالی از هر شک و تردید
میرم اون بالاها مغرور
تا بشینم جای خورشید
تن به سایه ها نمیدم
بسه هرچی سختی دیدم
انقدَر زجر کشیدم
تا به آرزوم رسیدم
بذار آدما بدونن
میشه بیهوده نپوسید
میشه خورشید شد و تابید
میشه آسمون و بوسید

...

وقتی یه روز از جلوی یکی صبح تا شب رد شی و بهش سلام کنی*
هر چقدر هم که اون آدم بزرگ و دست نیافتنی باشه
لحظه ای میاد که دولا میشه و دستتو میگیره و جواب سلامتو میده
و صبح فردا زمزمه میکنی
خیر لکم ان کنتم مومنین...

14/3/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۱۲:۰۵ بعدازظهر ] [ ]



   شنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۴  

بوی جمعه

قد نزلَ بی یا ربّ ما قدْ تکاَّدَنی ثقلهُ
و المّ بی ما قدْ بهظنی حملهُ
وَ افتحْ لی یا ربّ باب الفرج بطولکَ
واکسرْ عنی سلطانَ الهمِّ بحولکَ
و انلنی حسنَ النظرِ فیما شکوتُ
واذقنی حلاوهَ الصنعِ فیما سالتُ
و هبْ لی منْ لدنکَ رحمهً و فرجاً هنیئاً
واجعلْ لی من عندکَ مخرجاً وحیاً
...

ای پروردگار بر من فرود آمده چیزی که سنگینی آن مرا دشوار است
و به من رسیده چیزی که زیر بار رفتن آن مرا وامانده کرده
...

:هر جا که هستی
السلامُ علیکَ حینَ ترکعُ و تسجدُ

*!میگما ... حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد

13/3/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۴:۳۸ بعدازظهر ] [ ]



   جمعه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۴  

تو خود آموختیم مهر و تو خود سوختیم

امشب خرده شیشه هایی که ماه ها با زخمی دستانم از روی زمین جمع کرده بودمش برای بند زدن
همه از دستانم ریخت
دستانم آتش گرفته است
جای خالی تنگ شیشه ای می سوزد
...

12/3/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۱:۳۸ قبل‌ازظهر ] [ ]