روزی زیر باران
باران همه وجودم را خیس کرده بود
.همچنان کنار نرده ای گرد کلبه ای خارج از شهر، به انتظار ایستاده بودم
تنها عابر آن میدان کودکی بود که بادبادکش را در هوا رها ساخته بود
باد سردی وزید و روسری ام را با خود برد، کودک بادبادکش را رها کرد و به دنبال روسری ام دوید و من نیز به دنبال بادبادک دویدم
...من بادبادک را گرفتم اما کودک با دستهایی خالی برگشت
!وقتی آمدی بر پریشانی موهایم خندیدی
26/3/84