پناهنده

پناهنده

 

[=آرشيو=]
مارس 2005 آوریل 2005 مهٔ 2005 ژوئن 2005 ژوئیهٔ 2005 اوت 2005 فوریهٔ 2008


[=همسایه ها=]
Popdex
Yahoo!
Google
Blogshares
Blogdex





   پنجشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۴  

...عشق

"...مثل نشستن قاصدکی در دامن مردی که منتظر هیچ خبری نیست"



7/2/84

   [ POSTED (1) comments  @ Maryam ۶:۱۰ بعدازظهر ] [ ]



   چهارشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۴  

ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد

خدای خوبم حکمت امتحان و آزمایشت را خوب می دانم حتی خوبتر از آنچه که در کتاب بینش اسلامی دبیرستان خوانده ام و خیلی بیشتر از معارف صد درصد کنکور که من تا مغز استخوانم امتحان های جور وا جورت را حس کرده ام
حتما دیده بودی که من چقدر پسر بچه های کوچک را دوست دارم، تو می دانستی که با دیدن هر پسر بچه ای دلم قنج می رفت و می بوسیدمش وبه همین خاطر همیشه با شیطنت می گفتم که من از تو دو پسر و یک دختر می خواهم، دو پسر که مریم هر ایده آلی که از یک مرد در ذهنش می پروراند و ایمانی که خودش نداشت را در وجود پسرانش بکارد و یک ریحانه که هی ناز کند و من نازش را بخرم
ولی باور کن که چقدر این روز عیدی دلم با دیدن پسر بچه هفت ساله ای که باید این روزها پشت نیمکت مدرسه الفبای مردی و رموز شیطنت را بیاموزد و با دستی که دیگر از کار افتاده است موشک پرتاب کند ولی در بخش قلب اطفال بستری ست و لبهایش کبود است و به این زودی تلخی دنیا دامنگیرش شده است جگرم آتش گرفت
سوختم...
خدایا واقعا نفهمیدم، ندانستم که او به چه سبب، به جزای کدام گناه، به تلافی کدام بدی باید این درد را بکشد. که او سن امتحان و آزمایش هم نداشت...صورت معصومش به اندازه یک مرد چهل ساله از دنیا و روزگار شاکی بود...هنوز صدای ناله هایش در گوشم است...انگار که با هر ناله و با هر قطره اشکی که از چشمان گردش می افتاد توفی به صورت دنیا می انداخت
خدایا تو را به حق پسربچه مولود امروز که عزیزترین پسری بود که پایش را به دنیا گذاشت او را شفا بده

امروز برای دلی که دوران نقاهتش را طی می کند روز خوبی نبود

6/2/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۱۰:۲۰ بعدازظهر ] [ ]



   سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۴  

قلبی که عشقش تویی

همیشه نداشتن حسد به هیچ کس و هیچ چیز از پاکی هایی بود که وجودم را بدان می ستودم و به من غرور و توفیق و لذت می داد و آن را مقام بزرگی در انسانیت خود می دانستم که این نه تنها احساس خودم که قضاوت اطرافیان و دوستانم هم بود
اما حالا می فهمم که اینکه تاکنون هرگز حسد را در خود احساس نمی کردم به علت پارسایی و تقوای روحی من نبوده است، از بی حسدی نبوده که از خودبینی و خودبزرگ بینی من بوده است و هرگاه که شرایط حسد به وجود بیاید من هم حسود می شوم، حتی حسادت به نویسنده این جملات
چه حسودی! می خواهم از زور حسد بترکم، منطقم را ازدست می دهم، دنیا در پیش چشمم سیاه می شود و زبانم رابطه اش را با عقلم قطع می کند و یکسره در اختیار قلبم قرار می گیرد، قلبی که کوزه ای شده است که در آن از عشق و خاطره و تجربه و احساس و ایمان و یقین و نورخدا و دوستی و آشنایی و شرم و حیا و رودبایستی و قوم خویشی...هرچه است یکباره خالی می شود و درست مثل کوزه ای که چپه اش کنی بعد خالی خالی که شد فقط و فقط از حسد پرش کنی، لبریز و سرریزش کنی! و آن هنگامی است که کسی در بزرگواری و فداکاری، صبر و گذشت، بخشیدن_حتی در عشق_ تحمل سختی بخاطر دیگری، ایمان و دین و تعصب و ...خوبی بخواهد از من جلو بزند و مرا عقب اندازد...آه! که حسودی داغ می شوم، ویرانه می شوم، گویی یکباره دیگر همه چیز را از دست داده ام، دیگر سقوط است و ضعف و زبونی و ننگ
این روزها و این شبها چقدر به این دختری که همین اطراف زندگی می کند و می خواهد خوب باشد، مهربان باشد و بگذرد، می خواهد جواب هر نگاهی را با لبخند دهد و برای همه، حتی برای دشمنان احساسش هم دعا کند،...دختری که می خواهد مومن باشد، می خواهد که راضی باشد از همه و از خدا، دختری که با اینهمه تلخی و غصه ای که از سرش گذشتند باز هم نمازش را با حال و هوای عشق و با دلی عاشق می خواند و هنوز دعای عهدش را می خواند که بگوید هنوز پابند " قالوا بلی" روز ازل است...او که مراقب است که سیلی به صورت زهرایش نزند ، به او که حتی کارهای ناجور خدا را هم برای دیگران ماست مالی می کند و دلیل های صدمن یه غاز می آورد و عدل خدا را در حالی که خودش سراپا در ظلم می سوزد اثبات می کند، به او که نگرانی از فردا را آرام آرام از چشمانش پاک می کند...به او که شنیده است بهشت در همین دنیا پیچیده است و مومن باید پیدایش کند و او هم یک یا علی بزرگ برای پیدا کردن بهشت در دنیا گفته است...آری به این دختر حسودی می کنم
دوی ماراتنی شده که همه عقب مانده اند و حالا من مانده ام و او، یه نگاه به او می کنم و یه نگاه به آسمان که دوست آسمانی مددی کند و از او جلو بزنم، که اگرهم نه
فقط عقب نمانم

5/2/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۴:۱۰ بعدازظهر ] [ ]



   شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۴  

هراسی که پناهش تویی

اگر آنها دل به زندگانی بستند من دل به زندگی بستم
اگر آنها شکم فربه کردند آنچنان که در خشتک خویش نمی گنجند من عشق پرورده ام آنچنان که در خویشتنم نمی گنجد
اگر آنها کسی را دارند که بنوشند و بخندند من کسی را دارم که بسوزیم و بگرییم
اگر آنها در انبوه هم بیگانه ی هم اند ما در تنهایی خویش آشنای همیم
اگر آنها صعود می کنند من به معراج می روم
اگر آنها در زمین می خرامند من در آسمان می پرم
اگر آنها پایان یافته اند من آغاز شده ام

آه خدایا! چقدر خوشحالم! هستند کسانی که مرا به این دقت و درستی و ظرافت می فهمند! خیلی هوشیارانه! هوشی به تیزی سر سوزن، به نرمی مخمل ابر، به ظرافت نقطه های موهوم و زیبای مردمک چشم، به نازکی شاخک اسرار آمیز و گیرنده و فرستنده ی یک پروانه زرین بال جوان، به روانی و شیرینی و خوش آهنگی همین چند خط

گفتم ای عشق! من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست، دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سربجنبان که بلی، جز که به سر هیچ مگو


2/2/84

   [ POSTED (1) comments  @ Maryam ۵:۰۰ بعدازظهر ] [ ]



   سه‌شنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۴  

زمزمه صبحگاهی

خیال کردم تو هم درد آشنایی
به دل گفتم تو هم همرنگ مایی
خیال کردم تو هم در وادی عشق
اسیر حسرت و رنج و بلایی
...
ندونستم تو بی مهر و وفایی
نفهمیدم گرفتار هوایی
ندونستم پس دیدار شیرین
نهفته چهره ی تلخ جدایی
...
تو که گفتی دلت عاشق ترینه
دلت عاشق ترین قلب زمینه
همیشه مهربونه با دل من
برای قلب تنهام همنشینه
...
چرا پس دل به تیر بی وفایی
شده قربانیت بی خون بهایی
نفهمیدی امید نا امیدی؟
رها کردی دلم رفتی کجایی؟

زبس آزار دادی روز و شب دل
دل دیوانه ام آخر شد عاقل
دل غافل شد عاقل، دست برداشت
ز امید خیالی خام و باطل
...

   [ POSTED (1) comments  @ Maryam ۱۲:۵۰ بعدازظهر ] [ ]



   دوشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۴  

یک روز خوشمزه

امروز بعد از ماهها، طعم غذای مادر برایم طعم زندگی شد...باورم نمیشد انقدر دست پخت خوشمزه ای داشته باشد و در این چند ماه من اینهمه ضرر کرده باشم...شایدم این چند ماه پیش آمد تا من طعم غذای امروز را تا مدتها بخاطر داشته باشم و حتی یادم بیفتد که چقدر بادام بو داده شور دوست داشته ام
بعد از مدتها طرح ریزی ترفندهای مختلف برای فرار از غذا، امروز آنچنان لذتی بردم که برای لحظاتی احساس می کردم مرفه بی دردی شده ام و همین حالاست که امام زمان بیاید و گردنم را بزند
پس از اینهمه روزهای سیاه و خاکستری، امروز همان دختری شدم که در گذشته بودم و این را قبل از اینکه دوستانم بگویند به راحتی فهمیدم
همان دختر شلوغ و پرسر و صدا که آسانترین کار زندگیش شاد کردن دیگران است، همان دختری که دوستانش می گویند مسکنی ست که باید از دست خودش مسکن خورد... امروز درست مثل سالهای پیش خندیدم، خنده هایی از عمق دل، خنده هایی واقعی، با همان بی خیالی ها، با همان شیطنت ها
و باز مثل همیشه وقتی می خندیدم همزمان اشکهایم پایین می آمدند و دوباره مجبور بودم که توضیح دهم که با خنده هایم می گریم که مبادا بعد از آن اشکهایم را در بیاورند
امروز لای هیچ کتابی را هم باز نکردم که نکند کلمه ای از آن جای گوشه ای از امروز را در حافظه اپسیلون مگی ام بگیرد
خیلی توانایی بازکردن احساس امروزم را ندارم...اگر بخواهم چند کلمه از آن را بگویم می شود گفت؛ رهایی..رهایی..پرواز..عشق..بی تعلقی..پرتعلقی..بزرگ شدن..دوباره شدن
امروز در کف دستانم رویشی دوباره را دیدم
می دانستم که از پسش بر می آیم

خدایا از تو بخاطر داشتن دوستانی که هم تاب ابروهای در هم رفته ام را داشته اند و هم تاب روزهای سکوتم و هم امروز در کنار گونه های چال شده ام خندیدند از تو
متشکرم

27/1/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۱۲:۲۶ قبل‌ازظهر ] [ ]



   شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۴  

تنهایی که انیسش تویی

هر سلام سرآغاز دردناک یک خداحافظیست...*
خدای خوبم! امروز خواهش من از تو فقط همین است که مراقبم باشی و اگر این حس اشتباه است آن را زودتر از من بگیری

26/1/83

خوب من! مطمئنم که صدایم را شنیده ای ولی امروز سوال من از تو فقط همین است ، یک سال برای گرفتن آن خیلی طولانی نبود؟ یکسال زمان زیادی نبود برای از دست دادن بسیاری از چیزها
نمیدانم چرا سال گذشته برایت با این جمله * شروع کرده بودم؟ آن روزها که حتی فکر چنین روزی را هم نمی کردم
باور کن که امروز ناراحت نیستم و از تو گله ای ندارم که می دانم باید نزدت در عوض عارض، شاکر باشم
تازه می شوم...تازه...
فقط یادت نرود که هرزمان که می گویم "بزن قدش" تو باید باشی و جوابم را بدهی...چون این یک هشدار بود
برو...برو...بسوی او، مرا چه غم
تو آفتابی...او زمین...من آسمان
بر او بتاب زآنکه من نشسته ام
به ناز روی شانه ستارگان


26/1/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۱۱:۲۵ بعدازظهر ] [ ]



   چهارشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۴  

یک نفس عمیق

صبح بعد از به سلامت مادر و چند آیه ای که از کودکی، از همان وقتی که یاد گرفتی کفشهایت را خودت برای رفتن به پا کنی، خواندی
لا تاخذه سنه و لانوم له...هرگز او را کسالت خواب نگیرد تا چه رسد که به خواب رود
...و بعد از اینکه خیال خودت و همه مشکلات و غصه هایت را راحت کردی که او همیشه بیدار است و تو را می پاید، روزت را شروع می کنی، گرمای بخاری ماشین هرم مهربانی می شود که صورتت را می نوازد و صدای آشنایی که برایت می خواند؛
از برت دامن کشان...رفتم ای نامهربان...از من آزرده دل...کی دگر بینی نشان...رفتم که رفتم
یاد همه روزهای تلخ و شیرینت می افتی و می خندی...مثل هر روز گویی که آخرین بار باشد همه مهربانی صورت پدر را یکباره می بلعی که نکند برنگردی و این آخرین دیدارت باشد...برایش با شیطنت می خوانی رفتم که رفتم
اما هر چقدر هم که روز خوبی آغاز شده باشد شش ساعت نشستن روی یک صندلی و اینکه تا آخرین قطره فسفرهای مغزت را هم ببلعی تا یاد بگیری که هر معادله ای حل می شود آنقدر انرژی ات را میگیرد که درمانده می شوی برای دو ساعت بعدکشان کشان به کلاس بعدی می روی...یکی برایت عشق محمد و خدیجه را درس میدهد و یکی از پشت سر نمک می ریزد که چرا یک جوان بیست و پنج ساله را یک بیوه چهل ساله تور زد؟...دلت می گیرد از اینهمه نفهمی...از اینهمه شعور بی شعوری...انگار نه انگار که یک فصل کتاب حرام شده تا او بفهمد که محمد آمد تا او را از بند فصل جاهلیت کتاب برهاند
خسته تر از ساعات قبل راهی خانه می شوی، باز صدایی که در ماشین پخش می شود تن تشنه مثل خورشید، بی سرزمین تر از باد
از ماشین که پیاده می شوی غم عالم روی دلت می آید...بالارفتن از اینهمه پله پل هوایی و این پاهای خسته؟
نفس زنان، خسته از روز جاری، دل آزرده از همه روزهای گذشته با کوله باری از کتابها و اتفاقات سنگینی که ارمغانشان برایت عبرت بوده است ولی هیچ وقت نتوانستند جواب همه سوالهایت را بدهند لنگان لنگان از پله ها بالا می روی، آن جایی که دیگه فاتحه قدرت پاهایت خوانده می شود؛ پله آخر پل است...راه رفتن روی سطحی لیز و هموار آنقدر برایت شیرین می شود که دلت می خواهد ساعتها همان جا بمانی.. به این طرف و آن طرفت نگاهی می اندازی و درست بعد از آخرین ماشین نگاهت به آسمان می افتد، به اینکه او از صبح، از همان وقتی که بسم الله گفته ای با تو بوده است، لبخند را مهمان لب های بی رنگت می کند،
یه کاره، بی هوا، بلند بلند شروع می کنی برایش به حرف زدن...راضیم به رضای تو...راضیم به رضای تو...ایمان دارم که تقدیری که جای امضایت در آخر آن خودنمایی می کند؛ بهترین بوده است، همیشه یاد گرفته ام که تو خوب مرا می خواهی
قسمش می دهی که همه گله ها و نارضایتی های گذشته ات را ببخشد...قسمش می دهی که حرفهای دیروز و پریروز و قبل تررا فراموش کند و همه را به جوانیت ببخشد
یک نفس عمیق! ریه هایت پر می شود از رضایت او...انگار که باورت کرده باشد و بخواهد که بفهمی باورش را
قدم هایت تند می شود، وقت پایین آمدن از پله ها زندگی رنگ دیگری می گیرد، انگار که بهترین روز زندگیت را سپری کرده باشی و مزه این سرپایینی بعد از آن سختی سربالایی حسابی زیر دندانت می ماند
پایین پل که می رسی از او تشکر می کنی بخاطر همه هوشیاریش در روز،بخاطر سرمستی این لحظات، بخاطر رقم زدن این روز در روزهایت، بخاطر همه چیزهایی که از او داری و
بخاطر بودنش...


23/1/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۱۰:۵۵ بعدازظهر ] [ ]



   جمعه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۴  

مهر در عوض بی مهری

یک استاد کوچک
قانون گوس فیزیک قانون نامهربونیه
چرا؟
چون فاصله براش مهم نیست
چون از فاصله ها حرفی نمی زنه
...

یک شاگرد کوچک تر
من قول داده ام که مهربان باشم
مسئله م رو از راه دیگه ای حل می کنم

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۲:۲۵ بعدازظهر ] [ ]



   دوشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۴  

یکی بود.. یکی نبود

من: کلمه به کلمه اش احساس واقعی لحظه هایم بود، هر احساسی را که گاهی حتی از گفتنش با خود بیم داشتم نوشته بودم، فکر دور کردن قصه از روزانه های خودم تا دیروقت خواب را از چشمانم می ربودو هر چه می گذشت دخترک قصه مریم تر می شد، انگار که مریم گوشه ای نشسته باشد و برای خواهر نداشته اش از آنچه که زیر پوستش می گذرد و رنگ چهره اش را قرمز می کند و دیگران را به گمان گرمای هوا می اندازد بگوید...دو فصلی که گذشت برایم ثابت شد که فرار بی فایده است و فهمیدن اینکه تو نمیتوانی از کسی جز خودت بنویسی و هر آنچه نوشتی تصویری از خودت بود که تصمیم به زورچپاندن آن در نام دیگری داشتی آن لحظه هایی که از او و وجود او در شکل گیری این احساس می نوشتم همچون کودک مکتب ندیده ای بودم که دستانش را در دست دیگری گذاشته و دیگری برایش می نویسد و او احساس خوب نوشتن می کند، احساس نقشی باقی گذاشتن، احساس خطی از خود زدن...او دستهای مرا از آسمان می گرفت و من می نوشتم
او: حیاتی ترین پاره زندگیش همان چند ورق سفید بود که حتی سیاهی قلمش هم نتوانسته بود از پاکی آنها بکاهد
روزی رسید که دخترک قصه فهمید که همه چیز از ابتدا یک اشتباه بزرگ بوده است، اشتباهی که نه کم سن و سالی او که هر پیری را به خطا می انداخت
من: فراموش نمی کنم آن روزی را که آن همه پاکی را تکه تکه کردم و هر تکه را هزار تکه
و با هر تکه قلب به تاراج رفته ام فریاد میزد و خودش را بر تنگی این سینه می کوبید
و آن هنگام که دلم آرام گرفت که سلول سلول این اشتباه را از هم گسسته ام ، فقط در همین حد به کارم آمد که لی لی لی کنان بر سرم بریزم و برایش بخوانم
بالا اومدیم ماست بود..پایین اومدیم دوغ بود..قصه ما دروغ بود

من و او: اما امروز نه در سکوت گذشته که در همهمه ای از شور جوانی دوباره دستانم را در دستانش گذاشتم و اولین صفحه قصه جدید را نوشتم،قصه ای که هنوز پایانی برای آن نیافته ام، قصه ای که هنوز مرا در میانه ی دانای کل بودن و نقش اول بودن سردرگم کرده است...من حتی مخاطبی هم برای آن نیافته ام ...مشکلی هست و آن هم اینست که هرچه کردم سادگی معصومانه گذشته را نداشت، پرتکلف و سخت، بر آمده از روزهای دیگری که تجربه می کند، دخترک سرسخت و مار گزیده شده است، هنوز حرفهایش راحت نمی آید و حتی یک خط نوشتن برای اویی که در ساعتی چندین صفحه از دل می نوشت پیشرفت خوبی نیست
بی خیال
بالاخره روزی زیر همین آسمان آبی باز هم به حرف می آید
قصدم فقط آغاز دوباره بود وارضای سرمستی این حس که این بار دخترک قصه آنقدر پخته شده است که کلاغش را به خانه برساند
می تواند؟؟؟

14/1/83

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۹:۴۰ بعدازظهر ] [ ]



   شنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۴  

با شوق تو منتظره...

نمی دانی که چقدر دلم می خواست که حالا اینجا بودی و من سرم را روی سینه ستبر مردانه ات می گذاشتم و می گریستم...و پیراهن یوسف شفای چشمان گریانم و تپش
های قلبت نغمه زندگیم می شد
و آن وقت که خیسی اشکهایم پیراهن پرعطرت را تر می کرد دست نوازشت را روی سرم می کشیدی و عقده از دلم می گشودی که می دانم اولین و آخرین کسی که می تواند دلم را رها کند تویی و بس
مهدی خوبم تا کی باید پشت این پنجره چشم براه تو باشم و در کوچه خالی جستجویت کنم که من در عوض این کوچه تنگ قلبم را برایت چراغانی کرده ام و به محض آمدنت برایت اسپند دود می کنم که کسی زیباییت را چشم نکند
مهدی جان اینکه چند وقت یکبار به من سر بزنی برایم کافی نیست، من به وجودی نیارمندم که همیشه باشد و هر گاه که صدایش زدم با "جانمی" آرام جانم شود
جمعه ها که می شود بیشتر دلتنگت می شوم و وقت اذان غروب دلم را ترس برمی دارد که وای نکند همه بدیهای یک هفته مرا ریز به ریز بخوانی و آبرویم برود
نکند برای پرونده ام گریه کنی
مگر نه اینست که تو را امام عصر می نامند پس به من بگو اگرقبل از مرگم نبینمت مهربانم معنای "عصر " چیست؟
این احتمال را نمی دهی که قبل از آنکه لیاقت دیدار تو را پیدا کنم کاسه عمرم سر ریز شود؟
من دوست دارم تو همیشه باشی و شانه به شانه ام راه بیایی و من برایت درد دل کنم و آن وقت که مثل کودکی کم می آورم و از آخرین حربه کودکانه ام استفاده میکنم و می گریم تو با انگشتهای نازنینت دانه دانه اشکهایم را از روی گونه هایم برداری و با هرقطره ای هزار غم از دلم ببری
و من امروز به تو قول می دهم که دیگر کسی را به جای تو اشتباه نگیرم
زیاد چشم انتظارم نذار...


سه درد آمد به جانم هر سه یکبار
غریبی و اسیری و غم یار
غریبی و اسیری چاره داره
غم یار و غم یار و غم یار...


12/1/84

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۸:۵۷ بعدازظهر ] [ ]