پناهنده

پناهنده

 

[=آرشيو=]
مارس 2005 آوریل 2005 مهٔ 2005 ژوئن 2005 ژوئیهٔ 2005 اوت 2005 فوریهٔ 2008


[=همسایه ها=]
Popdex
Yahoo!
Google
Blogshares
Blogdex





   دوشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۴  

یکی بود.. یکی نبود

من: کلمه به کلمه اش احساس واقعی لحظه هایم بود، هر احساسی را که گاهی حتی از گفتنش با خود بیم داشتم نوشته بودم، فکر دور کردن قصه از روزانه های خودم تا دیروقت خواب را از چشمانم می ربودو هر چه می گذشت دخترک قصه مریم تر می شد، انگار که مریم گوشه ای نشسته باشد و برای خواهر نداشته اش از آنچه که زیر پوستش می گذرد و رنگ چهره اش را قرمز می کند و دیگران را به گمان گرمای هوا می اندازد بگوید...دو فصلی که گذشت برایم ثابت شد که فرار بی فایده است و فهمیدن اینکه تو نمیتوانی از کسی جز خودت بنویسی و هر آنچه نوشتی تصویری از خودت بود که تصمیم به زورچپاندن آن در نام دیگری داشتی آن لحظه هایی که از او و وجود او در شکل گیری این احساس می نوشتم همچون کودک مکتب ندیده ای بودم که دستانش را در دست دیگری گذاشته و دیگری برایش می نویسد و او احساس خوب نوشتن می کند، احساس نقشی باقی گذاشتن، احساس خطی از خود زدن...او دستهای مرا از آسمان می گرفت و من می نوشتم
او: حیاتی ترین پاره زندگیش همان چند ورق سفید بود که حتی سیاهی قلمش هم نتوانسته بود از پاکی آنها بکاهد
روزی رسید که دخترک قصه فهمید که همه چیز از ابتدا یک اشتباه بزرگ بوده است، اشتباهی که نه کم سن و سالی او که هر پیری را به خطا می انداخت
من: فراموش نمی کنم آن روزی را که آن همه پاکی را تکه تکه کردم و هر تکه را هزار تکه
و با هر تکه قلب به تاراج رفته ام فریاد میزد و خودش را بر تنگی این سینه می کوبید
و آن هنگام که دلم آرام گرفت که سلول سلول این اشتباه را از هم گسسته ام ، فقط در همین حد به کارم آمد که لی لی لی کنان بر سرم بریزم و برایش بخوانم
بالا اومدیم ماست بود..پایین اومدیم دوغ بود..قصه ما دروغ بود

من و او: اما امروز نه در سکوت گذشته که در همهمه ای از شور جوانی دوباره دستانم را در دستانش گذاشتم و اولین صفحه قصه جدید را نوشتم،قصه ای که هنوز پایانی برای آن نیافته ام، قصه ای که هنوز مرا در میانه ی دانای کل بودن و نقش اول بودن سردرگم کرده است...من حتی مخاطبی هم برای آن نیافته ام ...مشکلی هست و آن هم اینست که هرچه کردم سادگی معصومانه گذشته را نداشت، پرتکلف و سخت، بر آمده از روزهای دیگری که تجربه می کند، دخترک سرسخت و مار گزیده شده است، هنوز حرفهایش راحت نمی آید و حتی یک خط نوشتن برای اویی که در ساعتی چندین صفحه از دل می نوشت پیشرفت خوبی نیست
بی خیال
بالاخره روزی زیر همین آسمان آبی باز هم به حرف می آید
قصدم فقط آغاز دوباره بود وارضای سرمستی این حس که این بار دخترک قصه آنقدر پخته شده است که کلاغش را به خانه برساند
می تواند؟؟؟

14/1/83

   [ POSTED  @ Maryam ۹:۴۰ بعدازظهر ] [ ]