پناهنده

پناهنده

 

[=آرشيو=]
مارس 2005 آوریل 2005 مهٔ 2005 ژوئن 2005 ژوئیهٔ 2005 اوت 2005 فوریهٔ 2008


[=همسایه ها=]
Popdex
Yahoo!
Google
Blogshares
Blogdex





   پنجشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۴  

در لابلای بهار

در تقویم زندگیت روزی می رسد که باید با عزیزی خداحافظی کنی و حتما این هم به حکمتی یا مصلحتی که گاهی تلاشی هم برای اثبات آن به تو نمی شود
ولی این روز می رسد چه رفتن از دنیای زمینی و چه رفتن از دنیای تو باشد حق است
روزهای نخست بی تاب می شوی...سرگشته و بی قرار...حس نبودن عزیزت تا مغز استخوانت را می سوزاند ... طاقت بیار ورد زبان همه می شود
کمی منصفانه تر که نگاه کنی می بینی که شاید بیشتر از آنچه که از رفتن او دلگیری از تنها ماندن خودت واهمه داری
او که می رود
او که برای همیشه می رود تا روزهای زیادی عطر او در زنده گیت جاریست و هر گوشه ای از تقویم گذشته ات خاطره ای از اوست که برایت یادآوری می کند نبودنش را. روزها می گذرند، همه برایت آرزوی صبر کرده اند و تو صبور می شوی ،هرچند که گاهی کلمه صبر هم در اندوه از دست دادن او برایت بی صبری می کند ولی باز خدا نعمتی دیگر را مهمان قلبت می کند و آن فراموشی ست...فراموشکار می شوی و این به تو قدرت ادامه دادن ، قدرت عشق ورزیدن و دوباره دل بستن می دهداما پیش می آید که عطر کوچکی از زندگی، طعم خوشی از روز و دیدن منظره ای زیبا تو را به یاد از دست رفتن عزیزت می اندازد و آنقدر دلتنگ عشق زلالت می شوی که بهترین مرهم های زندگیت هم درمی مانند که با درد تو چه کنند
این را هم می دانم که هر چقدر هم که محکوم به جدایی باشی احتمالا این حق به تو داده می شود که روزی بر مزار عزیزی بروی که در بهشت قلبت به خاک سپرده ای، تو این حق را داری که گاهی برای احساس و عشق ناب از کف داده ات دلتنگ شوی و سینه ات بسوزد ، و حتی این حق را داری که دیگر دعای خیری برای کسی که باعث هجرت این عشق عزیز از وجودت شد و آن همه پاکی را به خاک سپرد نداشته باشی
ساعتها بر مزارش گریه می کنی تا مهربانی بیاید و زیر شانه هایت را بگیرد و برایت نغمه ای از امید سر دهدولی
باور کن رفتن را
باور کن که زندگی فصل پاییزی تن طلایی هم دارد
فصلی از جنس اندوه سفر
و حتی فصلی از جنس عشقی دوباره
خواهشا این بارکمی آرام تر گام بردار...


8/1/84
شیراز

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۳:۳۲ بعدازظهر ] [ ]



   دوشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۴  

تقاضای اقامت دائم

می ترسم، ترس از آینده و ترس از تکیه دوباره به جایی که خودم معمارش نبوده ام ، مرا با تمام تنهایی هایم گریزان می کند از عشق و از هر کلمه ای که از آن مشتق میشود
و این راز پناه آوردن من به توست.
به تو که نه می شکنی، نه کم می آوری، نه دود می شوی نه فرار می کنی ونه رنگ می بازی
به تو که می دانم تا هر زمان که من در این گود بمانم تو هم پایه ای
...به تو که تا همیشه ها عشقی
می دانم که این بار در صف دلدادگی ام هزاران هزار رقیب قد علم کرده اند
باکی نیست ...
امروز بعد از همه شکست ها و پیروزی هایم، بعد ازگذر همه جاده های پرپیچ و خمی که تا امروزبا پای پیاده رفتم باز به ابتدای همان جاده رسیده ام و پناه می آورم بر تو
پناهنده ای به عشق ابدی تو که جز تو هیچ پناهی ندارد
باز پناه بر عشق...
این طالع گریزناپذیر من است

مراقب دخترک ترسوی خزان دیده باش
1/1/84
رشت

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۱۲:۵۴ بعدازظهر ] [ ]


 

خانه او کجاست؟

من از ناامیدی، من از ناشکیبی، از حضور زخمهایی که با تمام وجود سعی میکنم شاهراهش را بسته نگه دارم برایش می گفتم و او بی اعتنا، آرام ولی پرخروش به زیر پاهایم می آمد و خنکای حضورش را به رخم می کشید
و من چه بی اثر تلاش می کردم تا احساسی را که سال گذشته در کنارش داشتم به خاطرش بیاورم
خوب می دانست که من در حضور غریبه هاست که بغضم را خفه کرده ام و فریادی تلخ تر از ضجه مادری که جوانش را از کف داده لقمه لقمه از گلویم پایین می دهم
اما او بی خیال می آمد و می رفت و احساس من چون قایقی بی سرنشین روی موج، تلو تلو خوران روی جزر و مدهایش رها شده بود
دیگر تاب نیاوردم، حتی حضور غریبه ها هم نتوانست چادر صبر بر بی قراری ام بکشد، تکه های شیشه ای قلبم از چشمانم شروع به باریدن کرد.اولین قطره ای که از دیده ام بر زمهریر بی مهری دلش افتاد را با خود برد...موج اول به موج دوم، موج دوم به سومی...پیوستگی بی انفصالی در دست به دست دادن آن قطره تا مقصود...حتی زمزمه در گوشی شان را هم می شنیدم...مراقب باش از خانه دوست آمده است
موج آخر بوسه خداحافظی را که بر قطره اشک زد آن را مهمان دستان بازکرده خورشید کرد
نوای خوش آمدش را در لابلای خروش موجها می شنیدم، او دور می شد و هدیه چشمانم را با خود می برد و هرلحظه که فاصله چشمانمان از هم بیشتر می شد نقاش پنهانش سرخی بیشتری بر صورتش می پاشید
تا اینکه رفت و نمی دانم آن قطره را تا ناکجا برد
خسته و دلتنگ تر به راه افتادم تا از او هم دور شوم ، زیاد دلبسته آن لحظات شده بودم و این برای روح گریزان از وابستگی
من اصلا خوب نبود...چیزی در دلم جوانه زد...نگاهی به پشت سر...به غیر از ردپایی ناصاف روی شنها نگاهم به وسعت منتهی به آسمان دریا افتاد...شاید دریا رنگ نیلی اش را از دلدادگانی که روزی در کنارش تکه های قلبشان را در عوض اشک باریده اند به امانت گرفته و دیگر پس نداده
دلم را که پهلوی دل بقیه گداشتم کمی آرام تر شدم
و چشمکی برایش زدم، به همین سادگی رمز دریا شدنش را فهمیدم...
...کمی محکمتر قدم برداشتم...
باز که گشتم مرا در اتاق دو تخته ای پناه دادند و به من مجال ندادند که بگویم من و روح ووجدانم روی دو تخت جا نمی شویم، جای شکرش باقی بود که روزی دوستی در یک کوچه بن بست ما سه تا را آنقدر با هم خودمانی کرده بود که یک شب را با هم بد بگذرانیم، بوسه ای بر پیشانیشان زدم، چقدر زود از کودکی شاد و بی ریا به نوزده ساله ای تو در تو و ترک برداشته تبدیل شده بودند
روی هر سه تایمان را کشیدم که نکند یکی سرما بخورد و فردا دوتای دیگر را تنها گذارد
...هنوز در دلتنگی دلم باز نشده بود که چشمانم روی هم رفت
خواب عجیبی بود...
دختری چمباتمه زده روی ساحل و انگشت اشاره ی غریبه ای که روی شنها برایش نقش می زد که
"او در قلبهای شکسته جای دارد"

و فردا
جشنی برای یافتن نشانی اش در قلبم...
و جشنی برای نوروزی دیگر...



29/12/83
رشت _ زیبا کنار

   [ POSTED (0) comments  @ Maryam ۱۱:۵۸ قبل‌ازظهر ] [ ]