هراسی که پناهش تویی
اگر آنها دل به زندگانی بستند من دل به زندگی بستم
اگر آنها شکم فربه کردند آنچنان که در خشتک خویش نمی گنجند من عشق پرورده ام آنچنان که در خویشتنم نمی گنجد
اگر آنها کسی را دارند که بنوشند و بخندند من کسی را دارم که بسوزیم و بگرییم
اگر آنها در انبوه هم بیگانه ی هم اند ما در تنهایی خویش آشنای همیم
اگر آنها صعود می کنند من به معراج می روم
اگر آنها در زمین می خرامند من در آسمان می پرم
اگر آنها پایان یافته اند من آغاز شده ام
…
آه خدایا! چقدر خوشحالم! هستند کسانی که مرا به این دقت و درستی و ظرافت می فهمند! خیلی هوشیارانه! هوشی به تیزی سر سوزن، به نرمی مخمل ابر، به ظرافت نقطه های موهوم و زیبای مردمک چشم، به نازکی شاخک اسرار آمیز و گیرنده و فرستنده ی یک پروانه زرین بال جوان، به روانی و شیرینی و خوش آهنگی همین چند خط
گفتم ای عشق! من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست، دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سربجنبان که بلی، جز که به سر هیچ مگو
2/2/84