پناهنده

پناهنده

 

[=آرشيو=]
مارس 2005 آوریل 2005 مهٔ 2005 ژوئن 2005 ژوئیهٔ 2005 اوت 2005 فوریهٔ 2008


[=همسایه ها=]
Popdex
Yahoo!
Google
Blogshares
Blogdex





   چهارشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۴  

یک نفس عمیق

صبح بعد از به سلامت مادر و چند آیه ای که از کودکی، از همان وقتی که یاد گرفتی کفشهایت را خودت برای رفتن به پا کنی، خواندی
لا تاخذه سنه و لانوم له...هرگز او را کسالت خواب نگیرد تا چه رسد که به خواب رود
...و بعد از اینکه خیال خودت و همه مشکلات و غصه هایت را راحت کردی که او همیشه بیدار است و تو را می پاید، روزت را شروع می کنی، گرمای بخاری ماشین هرم مهربانی می شود که صورتت را می نوازد و صدای آشنایی که برایت می خواند؛
از برت دامن کشان...رفتم ای نامهربان...از من آزرده دل...کی دگر بینی نشان...رفتم که رفتم
یاد همه روزهای تلخ و شیرینت می افتی و می خندی...مثل هر روز گویی که آخرین بار باشد همه مهربانی صورت پدر را یکباره می بلعی که نکند برنگردی و این آخرین دیدارت باشد...برایش با شیطنت می خوانی رفتم که رفتم
اما هر چقدر هم که روز خوبی آغاز شده باشد شش ساعت نشستن روی یک صندلی و اینکه تا آخرین قطره فسفرهای مغزت را هم ببلعی تا یاد بگیری که هر معادله ای حل می شود آنقدر انرژی ات را میگیرد که درمانده می شوی برای دو ساعت بعدکشان کشان به کلاس بعدی می روی...یکی برایت عشق محمد و خدیجه را درس میدهد و یکی از پشت سر نمک می ریزد که چرا یک جوان بیست و پنج ساله را یک بیوه چهل ساله تور زد؟...دلت می گیرد از اینهمه نفهمی...از اینهمه شعور بی شعوری...انگار نه انگار که یک فصل کتاب حرام شده تا او بفهمد که محمد آمد تا او را از بند فصل جاهلیت کتاب برهاند
خسته تر از ساعات قبل راهی خانه می شوی، باز صدایی که در ماشین پخش می شود تن تشنه مثل خورشید، بی سرزمین تر از باد
از ماشین که پیاده می شوی غم عالم روی دلت می آید...بالارفتن از اینهمه پله پل هوایی و این پاهای خسته؟
نفس زنان، خسته از روز جاری، دل آزرده از همه روزهای گذشته با کوله باری از کتابها و اتفاقات سنگینی که ارمغانشان برایت عبرت بوده است ولی هیچ وقت نتوانستند جواب همه سوالهایت را بدهند لنگان لنگان از پله ها بالا می روی، آن جایی که دیگه فاتحه قدرت پاهایت خوانده می شود؛ پله آخر پل است...راه رفتن روی سطحی لیز و هموار آنقدر برایت شیرین می شود که دلت می خواهد ساعتها همان جا بمانی.. به این طرف و آن طرفت نگاهی می اندازی و درست بعد از آخرین ماشین نگاهت به آسمان می افتد، به اینکه او از صبح، از همان وقتی که بسم الله گفته ای با تو بوده است، لبخند را مهمان لب های بی رنگت می کند،
یه کاره، بی هوا، بلند بلند شروع می کنی برایش به حرف زدن...راضیم به رضای تو...راضیم به رضای تو...ایمان دارم که تقدیری که جای امضایت در آخر آن خودنمایی می کند؛ بهترین بوده است، همیشه یاد گرفته ام که تو خوب مرا می خواهی
قسمش می دهی که همه گله ها و نارضایتی های گذشته ات را ببخشد...قسمش می دهی که حرفهای دیروز و پریروز و قبل تررا فراموش کند و همه را به جوانیت ببخشد
یک نفس عمیق! ریه هایت پر می شود از رضایت او...انگار که باورت کرده باشد و بخواهد که بفهمی باورش را
قدم هایت تند می شود، وقت پایین آمدن از پله ها زندگی رنگ دیگری می گیرد، انگار که بهترین روز زندگیت را سپری کرده باشی و مزه این سرپایینی بعد از آن سختی سربالایی حسابی زیر دندانت می ماند
پایین پل که می رسی از او تشکر می کنی بخاطر همه هوشیاریش در روز،بخاطر سرمستی این لحظات، بخاطر رقم زدن این روز در روزهایت، بخاطر همه چیزهایی که از او داری و
بخاطر بودنش...


23/1/84

   [ POSTED  @ Maryam ۱۰:۵۵ بعدازظهر ] [ ]