پناهنده

پناهنده

 

[=آرشيو=]
مارس 2005 آوریل 2005 مهٔ 2005 ژوئن 2005 ژوئیهٔ 2005 اوت 2005 فوریهٔ 2008


[=همسایه ها=]
Popdex
Yahoo!
Google
Blogshares
Blogdex





   پنجشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۴  

...سه شنبه ای

امروز دلم سخت گرفته است و هوایش بس ابری و طوفانی ست
رویاهای تکراری و آرزوهای بیهوده زیادی در قفسه سینه ام جمع شده و قلبم سمفونی مشوشی را چون دریایی طوفانی برگزیده است
تنها و غریب در حاشیه خیابان تولد _ مرگ و برکنار جدولهای اجبار و اختیار، تقدیر و سرنوشت و بر در کلبه محقر زندگیم نشسته ام و به قطار قراضه از راه مانده خویش می اندیشم
چقدر خوب من از راه مانده ام و چه بی جهت گاه خاموشم و گاه هلهله کنان، گهی کویر و گاه باران و همیشه در اوهام
از سکوت و هیاهوی مبهم خویش سرگشته و حیرانم، ابرهای غم گرفته آسمان تیره دلم خیال باریدن ندارد و انتظاری نامعین و بی پایان ساحل چشمانم را به بازی گرفته است
غروب شده...نوای دیگری میزنم برای منم
ای من! ای من عزیز همدرد دردساز من
بلند شو...خیلی زیاد در خوابی و از بس که روزها را در خواب می گذرانی شبهایت به بی خوابی می گذرد
نمی شنوی؟
اجیبُ دعوه الداع اذا دعان
اما خدایا با این همه، من بال و پر سوخته ام
من بال و پر بریده ام و حالا که تو در قفس را گشوده ای من نمی توانم پرواز کنم
با اینکه دلم سخت بهانه تو را دارد
به قصد قربت یا علی ای می گویم
دلم از شوق پرواز می لرزد و شتاب سمند برای رساندن من کم است و من بال میخواهم... بال به جای چیزی شبیه اسب
به دهکده ای میرسم که حالا افتخار بنای مسجدی و حضور هزاران دل عاشق را دارد
که حالا نام کوچک جمکرانش، امپراطوری عشق و انتظار گردیده است
و من هم آمده ام تا در آشیانه مهدی برای خود خانه ای بسازم تا بتوانم آفتاب را هجایی کنم و آب را تفسیری
خم می شوم، از بس که شرمنده ام روی بلند شدن ندارم...همیشه هم از بی دعوت به جایی رفتن بیزار بودم و حالا مرتب فکر میکنم که کدام لحظه بود که مرا دعوت کردند؟...به یاد نمی آورم
بی مهابا بلند می شوم، چشمانم فقط به آن گنبد فیروزه ای دوخته شده و انگار که او روی آن نشسته و به این فوج فوج پرنده منتظرش لبخند می زند
روبروی محراب می ایستم
آقای حی و حاضرم! مولا! می شنوی؟
غریب ترین مهمان این کره خاکی سوی تو آمده
او که هیچ تخمی نکشته و حاصلی نچیده و می ترسد از فردایی که سپیده سر زند و گاه سفر سر آید
...او که
لختی انتظار می کشم تا حضور بی دعوتم را بپذیری
اشک شوقم سرازیر می شود
یاد همه حاجتهای بزرگ و کوچکم می افتم و یک به یک نام می برم ... اسم آنهایی را که دلشان هوای تو کرده بود و نیستند را می برم و لطف تو را حواله می کنم به حاجتهای دلهایشان
تو را به آبرومندی ات قسم می دهم که اشفع لنا عندالله
یاد چند روز دیگر می افتم
دلم هری می ریزد
شنیده ام که حج مسیر مثالی توحید است و بهترین راه خودشناسی و خداشناسی
در این مسیر می سوزی و محو و نابود می شوی، به نیستی می رسی و دوباره ساخته می شوی و هستی می گیری
اما
عرض می کنم، مولا، نمی دانم از چه رو و به پاس چه چیز تذکره طوف حرم الله و زیارت جدت را به من داده اند و از اینکه بی دعوت و از سر اتفاق بروم شرم دارم و آمده ام که تو با امضایی زیر آن دل ناآرامم را آرام کنی
چقدر دلم تکه پاره شد آن لحظه که تو را به پهلوی شکسته مادرت و عموی شهیدت محسن قسم دادم، به خدا بعد از آن پشیمان شدم که چرا بخاطر چیزهای به این کوچکی تو را به یاد سوز مادرت انداختم... با اینکه شنیده بودم کریم را نباید قسم داد، بازهم اشتباه کردم
اما قول میدهم که در عوض این آتشی که به دلت انداختم، پشت بقیع سلام تو را به مادرت برسانم
...
چقدر او که در کنارم است گریه می کند و زیر لب زمزمه
اشکهای مردانه اش همه محاسنش را خیس کرده، نگاه حسرت بارم را به او می دوزم و دستهایش را در دستهایم فشار می دهم
ترسی به جانم می افتد، نکند در همه این لحظه هایی که من با تو سخن میگفتم تو مرا ندیدی و رویت به سوی او بود...نکند ناله های گاه گاه من در هق هق گریه های او گم شده باشد
پر رنگین دستانش را در دست می گیرم، تکانش می دهم، انگار که میخواهم چشمان تو را که به او زل زده متوجه خودم کنم...چه کودکانه تقلا می کنم، بی خبر از اینکه تو همه وجودت سراپا چشم شده برای زیارت هزاران دلی که مثل من اینجا را آشیانه کرده اند
...
امشب چقدر زیبا و دلفریب است، پر از لطف و صفا
ماه از کنار ابرهای پاره پاره نوید آرامش صبح سعادت را در نورافشانیش به ارمغان می آورد
لبم گستاخی همیشگی اش و دلم سیاهیش را فراموش کرده و دستانم گناهانش را از یاد برده است
و امشب من چقدر تشنه ام، تشنه لطف خدا، تشنه ترین آدم عالم
ماه قصد رفتن ندارد و من باید بروم
برای آخرین لحظه، با همه آن هزارها، دستهایم را زیر نور ماه به آسمان می گیرم و می خوانم
اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن
31/3/84

   [ POSTED  @ Maryam ۲:۳۰ بعدازظهر ] [ ]


Comments:
زبان قاصر است از اين همه معاشقه با معشوق اما مدينه گفتي و كردي كبابم اگر در آن اوج مناجاتهايت زمان را دريافتي يادي هم از ما كن برسان سلام ما را و اظهار شرمندگيمان
 
ارسال یک نظر