پناهنده

پناهنده

 

[=آرشيو=]
مارس 2005 آوریل 2005 مهٔ 2005 ژوئن 2005 ژوئیهٔ 2005 اوت 2005 فوریهٔ 2008


[=همسایه ها=]
Popdex
Yahoo!
Google
Blogshares
Blogdex





   چهارشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۴  

...و تو ای فرشته بی بالم

خوب خوبم منو ببخش
ببخش...که گاهی عذاب رنجاندن تو انقدر برایم سخت و جانکاه می شود که دیگر نبخشیدن تو هم مزید بر علت می شود
می دانم که همیشه من در رنجاندن تو مقصرم... تویی که برای خواندن چشمهایم نه نیازی به عینک داشتی و نه بلوک کردن
خوب می دانم که وقتی نگاهت به من است و با من حرف میزنی من اجازه بلند شدن از مقابلت و بی تفاوتی به حرفت را ندارم
...می دانم که باید به همه سوالهایت درست جواب بدهم، خوب می دانم
ولی فقط کمی به من هم حق بده، فقط کمی، تا گهگاهی در لاک خودم باشم، گاهی ساکت باشم، گاهی برای پرسش چشمهایت جوابی نداشته باشم
مگر نه این بود که همیشه خواب من زمان آسایش شما بود، که تا بیدار بودم مرتب با شلوغ بازیهایم آرامش خانه را به هم می ریختم، پس چرا زمانی که بی قرار لحظه ای در خود فرو رفتن و سکوتم و میخواهم که بعضی حرفهایم را ناگفته نگه دارم از من می رنجید
من به جرم چه گناهی باید همیشه خندان و انرژیک و اکتیو باشم که حالم از این سه کلمه که معیار شناختم شده اند دیگر به هم می خورد
به من بگو، آیا کسی که همیشه در حال خندیدن و شادی ست حق ندارد که زمانی سکوت کند، نمیگویم غم، که شما به همین سکوت خشک و خالی هم رضایت نمی دهید
از چه می ترسی؟
چرا ترس از افسردگی و ام.اس انقدر در جان تو خانه کرده است!!؟
که اگر روزی من اینها بود باید روزهای قبل تر آن را می گرفتم
چرا؟... اخر چرا سرم را به هر طرف که می گردانم چشمهای نگرانت را که رد چشمانم را دنبال می کند روبرویم است
فکر میکنی نمی فهمم که این روزها کتاب جدولهایت بهانه ای شده است برای زیر چشمی نگاه کردن من
چه اصراری داری بر اینکه چیزی شده باشد یا اتفاقی افتاده باشد برایم؟
...چقدر بد می گذرد که من نمی توانم به تو بفهمانم که همیشه سکوتم دلیلی بر غصه داشتنم نیست
اگر می دانستم که باور می کنی چند لحظه می نشاندمت روی این صندلی تا این حرفها را بخوانی و حتما باز هم با خواندن این همه توضیح از زبان کسی که زیاد برایت اهل توضیح نبوده است برچسب بیماری را بر پیشانی ام می کوبیدی
و فقط همین دلیل حبس خودم در این اتاق است...از نگاههایت گریزانم و گرنه من کجا و اینهمه تنهایی
این احتمال را بده که در حال فکر کردنم
به من، به دیروز، به فردا، به حرفهای تو، به ایده آل های تو، به تصمیم های جدید
...شاید ذوق کنی مادر وقتی نتیجه اینهمه سکوتم را به تو بگویم
هنوز درست برای خودم جا ننداخته ام ولی در حال فکر کردنم
شاید زندگی آنقدر که من فکر میکنم ارزش ندارد، مگر چهل پنجاه سال آینده چقدر مهم است که من اینهمه خودخوری می کنم، شاید چیزی به اندازه دو برابر مدتی باشد که زندگی کرده ام، خیلی خیلی زود می گذره، مگه نه مامان؟...دنبال چی می گردم؟ عشق؟ ایمان؟...آرمانم چیست؟ دستهای خسته و دلی عاشق؟ کو خریدار؟ خنده آور است...نه مامان؟...همین هایی که گفتنش خنده بعضی ها را در می آورد، حتما مبارزه برای دستیابی به آن روده بر می کند
آیا اینهمه فکر و مبارزه برای منی که هر بار که از خانه بیرون می روم و هر بار که بی خیال از خیابان می گذرم( این را هم به من خوب یاد ندادی مادر) برگشتنم پنجاه پنجاه است می ارزد؟
چه فرقی می کند؟
چه فایده اینهمه تلاش که هم آنکه از احساس به تو به نزدیکی یه نیمه سیب است هم آنی که فرسنگها با تو دور است...همه جایی با هم یکی می شوند...بی هیچ تفاوتی...انقدر که انگار یکی را با عینکت دیده ای و یکی را بی عینک
مامانم سخت این روزها اندیشه می کنم، حتی به تو و ایده آل هایت برای دختر دیوانه ات
و فقط به همین دلیل است که گاهی بعد از چند بار صدا کردنت بازهم صدایت را نمی شنوم
...
بارها و بارها به تو گفته ام که دختر خوبی بزرگ نکرده ای، و من هیچوقت نتوانستم از تو و خوبیهایت الگو بگیرم که من ظرفیت و بزرگواری تو را نداشتم و همیشه به دختری افتخار کردی که بزرگترین افتخارش دختر فاطمه بودن بود و بس...دیگر هیچ
اینهمه دعا می کنی برای دنیایم که چه شود؟
چرا مرتب از خدا میخواهی که من همسفر کسی که تیکه خودم است شوم؟...آخ که مادر چقدر داغ می شوم از این دعایت
مگر این همسفری برای کمال نیست...همسفری مثل خودم که برایم کمال نمی آورد ...چرا انقدر مغرور و مطمئنی به بزرگ کرده ات که اینچنین دعا می کنی؟ دعای مادر اجابت می شود ها! نمی ترسی که دختری که اینچنین برایش دعا می کنی سیاه بخت شود؟
یکبار هم که شده دعا کن برای ایمان نصفه نیمه ام، برای بی آبرویی ام پیش خدا، برای فردای دورترم...که این فردایی که تو اینهمه برایش وقت خدا را میگیری آنقدر ها هم برایم مهم نیست
آخ مادر
از تو مهربانتر کیست؟ از تو خوبتر کیست؟...خوب می دانی بابا همه عشق من است ولی بی تو لحظه ای نمیتوانم زندگی کنم، بی عشق می توانم... ولی بی تو محال است
آخر چرا؟ چرا آدمی باید انقدر در اشباع کردن دیگران از مهر، خوب باشد ؟ نمی گویی پررو می شوم؟
برای صدمین بار می گویم که هرگز و هرگز مثل تو دختر بزرگ نخواهم کرد...ناخواسته اشتباه ها کردی خوبم
گاهی مرا می ترسانی، فکر میکنم دختر داشتن اینهمه سخت است...اینهمه ناز کشیدن چه اعصابی می خواهد...من کجا و تو کجا؟
چقدر از خودم خجالت می کشم آنوقت که می گویی مشک من خودش می بوئه...چه کشکی چه مشکی...که گاهی خودم از بوی خودم فرار می کنم
متاسفم مامانم که امروز آن روزی بود که بیشتر از همیشه به اشتباهاتت پی بردم
بزرگ کردن دختری با افکار و احساسات چرت و پرت که دو زار به درد این روزگار نمی خورد


این چند خط از انشای دختر ده ساله ات را به یاد داری...که آنروزها نوشته هایم به بیخودی امروز نبود، که فرود و فراز امروز را نداشت، که من یکرنگ بودم و همیشه ثابت ولی امروز؟؟؟

مادر تو را چه بنامم؟
من اگر شاعری توانا بودم در مدح و ستایشت شعری غرا می سرودم و به تو هدیه می دادم
یا اگر پیکر تراشی ماهر بودم قامت زیبایت را با دستان کوچکم آنچنان می آراستم که فرشتگان آسمان بر تو حسرت برند
...اما من نه شاعرم و نه پیکر تراش
!پس تو را چه بنامم ای خوبترین خوبان، ای ملکوت و ای مهربان

همه امیدم به زمانیست که می نشینم و بابت همه رنج هایی که از من بردی، بابت همه تلخی هایم، همه اذیت هایم، بابت همه بودنهایی که تو دوست نداشتی از تو
عذرخواهی میکنم ولی مادر من سالها وقت خالی نیاز دارم برای گفتن اینها
...و اینهمه وقت را ندارم


20/2/84

   [ POSTED  @ Maryam ۱۰:۰۰ بعدازظهر ] [ ]