با دستهایی کوچک و خسته، با قلبی سرد و خالی به عشق گفتم که در ساحل منتظرم بماند آنگاه تو را بر قایق نشاندم و به شتاب بر سینه بی آرام موج راندم ساحل که از چشم افتاد و سراسر زمین که دریا شد پاروها را به کف قایق انداختم و بر عرشه آن نشستم و در آن لحظات که صدایی جز سیلی موجی بر چهره آب به گوش نمی رسد و پرتو شقایق رنگ غروب بر چهره ات به بازی اسرارآمیز مشغول است و سیمای خاموش و اندوهگینت در سایه غمگین غروب دریا مرموز می نماید، چشم در چشم تو دوزم و تو را در چشمهایت خواندم و خود را در تو تماشا کردم و آنگاه که غروب خورشید را در نگاه تو بدرقه کردم آهنگ بازگشت کردم و در بازگشت، هر دو خاموش، دیگر جرات در هم نگریستن نکنیم، چنانکه گویی از هم می هراسیم و هر یک از ما از بیم آنکه نکند دیگری لب به سخنی بگشاید و سکوتی را که در زیر فشار یک آسمان گفتن و گریستن خود را بر سر ما افکنده است در هم شکند و سدی که به رنج در برابر سیل مهیب و دردآلود حرف ها و حرف ها و ناله ها و ناله ها بسته ایم شکست بردارد با همه توان و تصمیمی که داریم و نداریم بر سکوت چنگ زنیم تا نگاهش داریم و در حالی که هر یک می کوشیم تا به هم نیندیشیم تو را به ساحل برسانم و در انجا بی آنکه در تو بنگرم تو را به ساحل خاک و خاکیان چشم به راهت بسپارم و خود بی هیچ وداعی ناگهان برگردم و در دل تیره شب اسرارآمیز دریا تنها فرو روم و شب را تا لبخند سپیده دم در پناه شب خلوت گیرم و خود را مخفی کنم و فردا به هیچکس و به تو نیز نگویم که نوح شب را در دریا بر قایق تنهایی چگونه صبح کرد
...کاش کمی منصف تربودی و دل پیامبرت را به این آسانی نمی شکستی و باور می کردی که سخت بود چون تنها راه بود