پناهنده

پناهنده

 

[=آرشيو=]
مارس 2005 آوریل 2005 مهٔ 2005 ژوئن 2005 ژوئیهٔ 2005 اوت 2005 فوریهٔ 2008


[=همسایه ها=]
Popdex
Yahoo!
Google
Blogshares
Blogdex





   یکشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۴  

...دیشب به سیل اشک ره خواب می زد

چند ساعتی بود که داشت تو جاش غلت می زد
چشاشو بسته بود ولی بیدار بود
نمی دونم چه باهاش کرده بودن؟ چه به سرش اومده بود؟
هی گفتم الان میخوابه، الان آروم میشه، صداش زدم
خوابیدی؟
سکوتش یعنی خوابیده
ولی مگه میشه آدم تو خواب، از بین پلکهای بسته ش اشک بریزه پایین!؟
گفتم حتما داره خواب بد می بینه
دویدم یه لیوان آب آوردم ریختم تو حلقش، حتی اون چند قطره آب رو هم پس داد
انگار یه چیزی نمیذاشت آب بره پایین
با چشاش اشاره کرد راحتش بذارم
گفتم چیزی شده؟
گفت نه
فقط یه سوزن نخ بیار
زود باش، دو هفته بیشتر وقت ندارم، آخه قول دادم
گفتم نصفه شبی سوزن نخ میخوای چی کار!!؟
گفت میخوام خودمو به یکی بدوزم، وصله کنم
گفتم مطمئنی؟
شونه هاشو انداخت بالا گفت شاید بشه
غرض رفتنه، اگر هم نمی دونیم نمی رسیم، به دَرَک، مردیم هم مردیم
گفتم چه رنگی باشه؟
گفت فرقی نداره، هر نخی داریم بیار
گفتم فقط سیاه داریمااااااااااااا
گفت: گفتم که فرقی نداره! خوبه بیار
دادم دستشو خودم رو زدم به خواب
زیر چشمی می دیدمش
انقدر چشماش پر آب بود که تار شده بود نمی تونست سوزنش رو نخ کنه
هر بار که سعی می کرد نمی شد
سرشو تکون می داد و می گرفت رو به آسمون و می گفت
داری منو؟؟
به هر زحمتی بود سوزنش رو نخ کرد
منتظر بودم که دوخت و دوزشو شروع کنه
زل زده بود به سوزنش
لباش یخ زده بود
دوباره دراز کشید رو تخت و سوزن رو گذاشت زیر بالش
گفتم حتما خوابش گرفته
منم خوابیدم
نیمه های شب بود
سردم شد
دیدم گرمای نفساش دیگه نمی خوره تو صورتم
آخه من شبا پتو روم نمینداختم از هرم نفسای اون داغ داغ می شدم
بلند شدم، نشستم بالای سرش
چه آروم خوابیده بود
چه بی خیال
چه راحت
لباش می خندید
صداش کردم
جوابی نداد
اون رفته بود
دلمو می گم
...

7/3/84

   [ POSTED  @ Maryam ۱:۱۷ بعدازظهر ] [ ]